
محمود دولت آبادی (Mahmoud Dowlatabadi) نویسنده مشهور ایرانی متولد ۱۰ مرداد ۱۳۱۹ در روستای دولتآباد سبزوار متولد شد. مادرش فاطمه و پدرش عبدالرسول نام داشت. او پس از پایان تحصیلات مقدّماتی در روستا به سبزوار رفت و به مشاغل گوناگون پرداخت. سپس به مشهد رفت و در آنجا با سینما و نمایش آشنا شد.
سال ۱۳۳۸ به تهران رفت و سال بعد در تئاتر پارس مشغول به کار شد. از آغاز دههٔ چهل در کلاسهای نمایش آناهیتا شرکت کرد و بازیگر نمایش شد و کمکم نوشتن را نیز آغاز کرد. او در دههٔ چهل در نمایشنامههایی از برتولت برشت و بهرام بیضایی و اکبر رادی نقش بازی کرد.
در دههٔ ۱۳۵۰ به زندان افتاد. پس از زندان نگارش کلیدر را آغاز کرد که پانزده سال به طول انجامید. محمود دولتآبادی چندین نمایشنامه و فیلمنامه نیز نگاشتهاست. او همچنین پیشینهٔ بازیگری را دارد، با اقتباس از آثار دولتآبادی چندین فیلم ساخته شده است.
این نویسنده برجسته، در اغلب داستانهای خود پیرو سبک «رئالیسم» است یعنی بیان تمام و کمال واقعیتهای یک ماجرا. او با استفاده از این سبک، داستانهایش را به قدری ملموس و واقعی روایت میکند که گاه، مخاطب میپندارد به تماشای یک فیلم نشسته است. البته رد پای اندیشههای «ناتورالیستی» و «سورئالیستی» را نیز میتوان در نوشتههای او پیدا کرد.
تبحر این نویسنده در توصیف چهره و حالات روحی قهرمانان داستانهایش، به گونهای است که تا مدتها پس از مطالعه داستان، سیمای هر یک از شخصیتها، در ذهن مخاطب میماند. دولتآبادی، نثری پویا و زنده دارد و در سریعترین زمان، احساس خود را به مخاطب منتقل میکند. خود میگوید که زبان نوشتههایش را از «بیهقی» وام گرفته است که سادگی و دلنشینی آثار او، موید این سخن است. دولتآبادی در نوشتن داستانهایش، از واژگان محلی (کردی و خراسانی) نیز در کنار واژههای امروزی استفاده کرده که این موضوع بر شیوایی زبان نثر او افزوده است.
کتاب شناسی
ته شب، داستان کوتاه (۱۳۴۱)
سفر، داستان بلند (۱۳۴۷)
آوسنه بابا سبحان، داستان بلند (۱۳۴۷)
لایههای بیابانی، مجموعه داستان (۱۳۴۷)
تنگنا، نمایشنامه (۱۳۴۹)
گاواربان، داستان بلند (۱۳۵۰)
هجرت سلیمان، داستان کوتاه (۱۳۵۱)
باشبیرو، داستان بلند (۱۳۵۱)
عقیل، عقیل، داستان بلند (۱۳۵۱)
از خم چنبر، داستان بلند (۱۳۵۶)
دیدار بلوچ، سفرنامه (۱۳۵۶)
کلیدر، رمان (۱۳۵۷)
جای خالی سلوچ، رمان (۱۳۵۸)
ققنوس، نمایشنامه (۱۳۶۱)
آهوی بخت من گزل، داستان کوتاه (۱۳۶۸)
کارنامه سپنج، مجموعه داستان (۱۳۶۸)
ما نیز مردمی هستیم، گفتگو (مصاحبه) (۱۳۶۸)
روزگار سپریشده مردم سالخورده، رمان (۱۳۶۹)
اتوبوس، فیلمنامه (۱۳۷۲)
سلوک، رمان (۱۳۸۲)
قطره محال اندیش، مجموعه مقالات و سخنرانیها (۱۳۸۳)
روز و شب یوسف، داستان بلند (۱۳۸۳)
گلدستهها و سایهها (۱۳۸۴)
زوال کلنل، رمان (۱۳۸۸)
نون نوشتن، مجموعه یادداشتهای شخصی (۱۳۸۸)
میم و آن دیگران، مجموعه یادداشت درباره دیگران (۱۳۹۱)
تا سر زلف عروسان سخن، گزیدهای از شاهکارهای نثر کلاسیک فارسی (۱۳۹۴)
بنیآدم، داستانی (۱۳۹۴)
این گفت و سخنها گفتگو (۱۳۹۶)
بیرون در (۱۳۹۸)
کتاب کلیدر
کِلیدَر بلندترین اثر محمود دولتآبادی است که در سه هزار صفحه و ده جلد به چاپ رسیده و روایت زندگی یک خانوادهٔ کرد (کرمانج) ایرانی است که به سبزوار خراسان کوچانده شدهاند. داستان کلیدر که متأثر از فضای ملتهب سیاسی ایران پس از جنگ جهانی دوم است بین سالهای ۱۳۲۵ تا ۱۳۲۷ روی میدهد. کِلیدَر نام کوهی مابین شهرهای سبزوار، نیشابور، و قوچان در خراسان است.
کلیدر که «سرنوشت تراژیک رعیتهای ایرانی و قبایل چادرنشین را در دورهای که سیاست زور حاکم است به تصویر میکشد» بر اساس حوادث واقعی نگاشته شده و به شرح سختیها و رنجهایی روا رفته بر خانوادهٔ کَلمیشی میپردازد. دولتآبادی از کلیدر یه عنوان یک آرزوی مهم یاد میکند و آن را «یک یادگاری برای مردم آیندهٔ ما» مینامد.
بخش هایی از کتاب
– افتادن، هیچ شکوهی ندارد، آنگاه که جانی از زیر ضربهها به در بردی، تازه هراس آغاز میشود. جویده شدهای، جای جای زخم بیم در تو بافته میشود. احساس اینکه نتوانی برخیزی! احساس دهشتناک. اگر نتوانی برخیزی؟! بیم فردا. این تو را میکُشد.
با این همه بر میخیزی. نیم خیز میشوی و بر میخیزی. اما همان دم که برخاستی ترس این داری که نتوانی بایستی. به دشواری میایستی، اما براه افتادن دشواری تازه ایست. یک گام و دو گام. پاها، پاهای تو نیستند. میلرزند. ناچار و نومید قدم بر میداری. در تو ستونی فرو ریخته است…
سنگ تاب میآورد. نعره آسمان و تابش آفتاب و سرمای نیمه شبانه را تاب میآورد. سنگ بر جای چسبیده است. بی جنبشی، سرشت آن است، میتواند تا پایان دنیا خاموش نشسته بماند. اما آدم؟ تپش و جنبش دمی او را وا نمیگذارد.
چیزی، چیزی شناخته و ناشناخته همواره درون او میجوشد. بر افروختگیاش را برای همیشه نمیتواند پنهان دارد. تاب و دوامش را کش و مرزی نیست. سرانجام فواره میزند و از خود بدر میریزد. چشمه گون برون میجوشد. با اینکه آرام، آرامتر، قطره قطره، دلمایه خود را واپس میدهد. به اشکی، به کلامی، یا به فریادی، به تیغه خنجری، به ارژنی یا به شلیکی…
شاید شما تعجب کنی ارباب از حرف من، ارباب؛ اما به عقیده من بیشتر مردم، بیشتر وقتها دروغ میگویند. نه بیشتر مردم، که همه مردم همه وقتها دروغ میگویند! فقط وقتهایی که تنها هستند، ممکن است راست هم بگویند. اما به ندرت! چون آدم وقتی هم که تنها میشود، تنهاییاش پر است از دروغهایی که در میان جماعت و با دیگران گفته بود. حق هم دارند که دروغ بگویند. ارباب، چون که حقیقت آدم را دیوانه میکند.
– پارهای از لحظهها چه کشندهاند .کاش میکشتند نه نمیکشند؛ کشندهاند. به دشنهای آسودهات نمیکنند به دود عذاب خفهات نمیکنند تا خفگی؛ تا مرز خفگی میکشانندت و همانجا نگاهت میدارند. چنانکه انگار میان آتش و دود حلقآویز ماندهای سینهات از دود داغ پر شده است و چشمهایت در لختهی خون در عذاب آتش میسوزد.
همینکه دیگران ملاحظه ترا بکنند همینکه تو چنان شکننده شده باشی که مورد رعایت دیگران قرار بگیری، کرم حقارت درونت را میخورد. دیگر حتی از یاد میبری که خواری را چگونه تاب بیاوری. گیج دردمندی خود میشوی چندانکه حتی میروی همانچه را از منش در تو مانده است از دست بدهی. دشنامت نمیدهند تا تو به دشنامی خود را سبک کنی. بیحرمتی بر تو روا نمیدارند تا تو با ایشان سودای پایاپای کنی. سیلی نمیزنند تا تو دردی آشکار حس کنی که بروز درد خود گونهای رهایی است.
– ﻣﻠﺘﻔﺖ ﻫﺴﺘﯽ ﮔﻞﻣﻤّﺪ؟ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﯽﺷﻨﺎﺳﻢ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻧﯿﺎﻣﺪﻩ. ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﻧﻤﯽﺁﻭﺭﺩ. ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻫﻢ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﮕﺬﺭﺩ، ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻓﺪﺍﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﮑﻨﺪ. ﻫﯿﭻ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺪ. ﻣﯽﻓﻬﻤﯽ ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ؟! ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺭﺩ؛ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ! ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﺍﺯ ﭼﮑﻤﻪ ﻣﯽﺗﺮﺳﺪ ﻭ ﺩﺭ آﻥ ﺩﻧﯿﺎ ﺍﺯ ﺁﺗﺶ ﺟﻬﻨﻢ! ﻓﻘﻂ ﻣﯽﺗﺮﺳﺪ، ﻓﻘﻂ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﺪ…
کتاب جای خالی سلوچ
جای خالی سُلوچ رمانی رئالیستی از محمود دولتآبادی است که بلافاصله پس از آزادی از زندان ساواک و طی ۷۰ روز نوشته است. به گفته دولتآبادی او داستان آن را به هنگامی که دورهٔ سه سالهٔ حبس را میگذراند در ذهنش پرورانده بود.
داستان جای خالی سلوچ روایت دردمندانه زندگی یک زن روستایی (مِرگان) در یکی از نقاط دورافتادهٔ ایران (روستای زمینج) است که سعی میکند پس از ناپدید شدن ناگهانی شوهرش (سلوچ) کانون خانواده را همچنان حفظ کند. مرگان دو پسر به نامهای عباس و اَبراو و دختری به نام هاجر دارد.
او که هم عاشق سلوچ است و هم بخاطر اینکه شوهرش او و خانوادهاش را ترک کرده از او عصبانی است. در این میان مسائلی همچون بحران هویت، ازهم پاشیدگی زندگی روستایی، تغییر شغل به سمت زندگی صنعتی و مهاجرت به شهر همه از دل روایت یکتایی برمیخیزند که موازی با مشقتهای زندگی روستایی و محرومیتهایش در دهه چهل در جریان است.
در ین کتاب با زندگی یک خانواده و در مقیاس گستردهتری با زندگی مردم یک روستا آشنا میشویم که در کنار توصیفات قوی و پررنگ نویسنده، با ریز و درشت روزمرگی شخصیتهای داستان آشنا میشویم.
این کتاب در حقیقت سعی میکند تقدیرِ زندگیِ زنانی همچون «مرگان» را نشان دهد که در جای جایِ ایران حضور دارند و پابهپای مردان کارهای دشوار و سختی انجام میدهند و در سختکوشی هیچ کم از مردان ندارند؛ زنانی که در تمامِ عمر حتی یک روز هم رنگِ خوشی را نمیبینند امّا خم به ابرو نمیآورند و با وجودِ همهٔ اتفاقاتی که ممکن است دهها مرد را از پا بیندازد، میجنگند.
بخشی از کتاب
همه چیز عجیب بود. برای مرگان همه چیز عجیب مینمود؛ و از همه عجیبتر جای خالی سلوچ بود. اما هیچ روزی جای خالی سلوچ مرگان را به این حال وانداشته بود. دیگر این حیرت نبود. وحشت بود. هراسی تازه. ناگهانی و غریب. بی آنکه خرد دریابد. چشمهایش وادریده و دهانش وامانده بود. جای خالی سلوچ این بار خالیتر از همیشه مینمود. مثل رمزی بود بر مرگان. چیزی پیدا و ناپیدا.
گمان. همان چه زن روستایی «وه» مینامدش. وهم! شاید سلوچ رفته بود. این داشت بر مرگان روشن میشد. مرگان تازه داشت احساس میکرد که پرهیز سلوچ از هرچیز، کنارهگیریاش از مرگان و خانه، بهانه نبود، زمینه بود. سلوچ خود را جدا کرده بود، دور انداخته بود. ناخنی به ضربه قطع شده که بیفتد.
چه شبهای درازی را سلوچ باید با خودش کلنجار رفته باشد؛ چه روزهای سنگینی را باید بیزار و دلمرده در خرابه و در خیرات و در خارستان گذرانده باشد؛ چه فکرها، وهمها، خیالها! بچهها را -لابد- یکی یکی به درد از دل خود برکنده و دور انداخته بوده، و مرگان را -لابد- در خاطر خود گموگور کرده بوده است. دیگر چه میماند که سر راه برجای گذاشته باشد؛ غصههایش؟ نه! به یقین که سهم خود را همراه برده است. به یقین برده است. این را دیگر نمیشود از خود کند و دور انداخت. و این را دیگر نمیتوان به کسی واگذار کرد. نه؛ با بار سنگینتری بر دل، باید رفته باشد. رفته است. رفته. بگذار برود. بگذار برود!…
دیگر آثار