مجموعه داستان های مدرسه جاسوسی | استوارت گیبز
مجموعه داستان های مدرسه جاسوسی (Spy school) اثر استوارت گیبز (Stuart Gibbs) می باشد. این مجموعه یه مجموعه خیلی متفاوته که توش همهچیز خیلی سری و محرمانهست. بنجامین که یه نابغهی ریاضی ۱۲ سالهست وارد مدرسهی جاسوسی میشه و اونجا هر چه که فکرش رو نمیکنه میبینه. این مجموعه هم پر از ماجراجویی و اتفاقهای عجیبوغریب و جالبه، هم پر از کارها و اتفاقهای بامزه.
مدرسه جاسوسی جلد ۱: گروگانگیری
در اولین قسمت از مجموعه داستان های مدرسه جاسوسی با قهرمان داستان و سرنوشت عجیبش آشنا می شویم. بن ریپلی پسر بچه ۱۲ ساله ای است که برای ادامه تحصیل باید به آکادمی فوق محرمانه اَبَرجاسوسهای آینده برود.
بِن ریپلی شاگرد ممتاز مدرسهشونه. اما خب این دلیل نمیشه که تو جاسوسی هم استعدادی داشته باشه. پس چرا آژانس اطلاعات مرکزی آمریکا ازش خواسته به آکادمی فوق محرمانهی اَبَرجاسوسهای آینده بپیونده؟
با ورود بن به مدرسه اتفاقات عجیبی رخ میدهد و کم کم متوجه می شود که بِن آقا رو به خاطر استعداد ریاضیاش اونجا نیاوردهاند در واقع یه طعمهست برای بیرون کشیدن یه جاسوس دو جانبه! بن نمی خواهد جانش را از دست دهد و میخواهد به هر قیمتی شده توانایی خودش را در جاسوسی و انجام ماموریت ها نشان دهد. اما وقتی کسی استعداد جاسوس شدن را ندارد چه باید کرد؟ …
مدرسه جاسوسی جلد ۲: اردوی مرگ
بن ریپلی اکنون با پشت سر گذاشتن دورهی یک ساله آموزش های فوق پیشرفته جاسوسی، خود را برای تعطیلات تابستانی و دیدن خانواده اش آماده می کند غافل از این که تعطیلاتی در کار نخواهد بود و او باید همراه همکلاسی هایش به یک اردوی تابستانی سری برود؛ اردویی که پر از خطرات جدید و پیش بینی نشده برای بچه جاسوس ها خواهد بود. این خطرات وقتی برای بن جدی می شوند که او یادداشتی تهدید آمیز از طرف سازمان اسپایدر که قبلا قصد کشتنش را دارند دریافت می کند. حالا او باید علاوه بر شرکت در کلاس های تابستانی و سری، مراقب تهدیدات اسپایدر نیز باشد. باید دید که آیا بن ریپلی می تواند این بار هم با استفاده از هوش سرشار خود جان سالم به در ببرد؟ یا این که اسپایدری ها موفق به دستگیری و از بین بردنش خواهند شد…
فرار از چنگال کسانی که در تعقیب بن هستند کار آسانی نیست و بنجامین باید انتخاب کند. اینکه تسلیم ماموران دشمن شود یا به همراه دوستانش نابود شود. به نظر شما بهترین تصمیم چیست؟
بخشی از کتاب
بمب دیگری در جاده، پشت سر اتوبوس، منفجر شد. از پنجره ی پشتی دیدم تکه ای از جاده نشست کرد و داخل تنگه ریخت و راه فرارمان را بست. نیت دوباره جیغ کشید و ناله کنان گفت: «من نمی خوام بمیرم! هنوز خیلی جوونم!»
دانش آموزهای داخل اتوبوس واکنش های مختلفی نشان دادند؛ بعضی از ترس فلج شده بودند و بعضی بر خود مسلط و خونسرد بودند. زویی بین این دو دسته بود: سعی داشت خونسرد باشد؛ ولی معلوم بود وحشت کرده. اکثر بچه ها سعی می کردند با متانت رفتار کنند گرچه گیج هم شده بودند. چیپ و جواهر داشتند پنجره های اضطراری را می شکستند تا بتوانیم اتوبوس را تخلیه کنیم. هنک خودش را به کلیر نزدیک کرده بود تا از او محافظت کند؛ گرچه کلیر چندان از این جوانمردی اش خوشحال نبود. با تشر گفت: «برو اون ور، من که از اون دخترای بی دست و پا نیستم!»
مدرسه جاسوسی جلد ۳: جاسوس دو جانبه
در قسمت سوم از مجموعه داستان های مدرسه جاسوسی بن از مدرسه اخراج می شود و این اصلاً خوش آیند نیست. برای همین سازمان تبهکاری اسپایدر او را دعوت می کند تا با هم همکاری داشته باشند. سازمان اسپایدر فقط به دنبال دشمنی و کارهای شیطانی است. بن با امید اینکه بتونه به عنوان یه جاسوس دوجانبه برای آدمخوبها کار کنه، پیشنهاد اسپایدر رو قبول میکنه.
همونطور که بن حدس زده بود، اسپایدر یه نقشهی خیلی بزرگ و شیطونی کشیده. یعنی بن میتونه قبل از اینکه خیلی دیر بشه، بفهمه اسپایدر چه خیالی داره؟ یعنی میتونه بدون اینکه شست اسپایدر خبردار بشه، دستشون رو برای آدمخوبها رو کنه؟
یکی از نکتههای باحال در این قسمت اینه که وقتی بن از دوستها و مدرسهی جاسوسی جدا میشه، بهش ضربهی بدی وارد میشه. اما با هدف کمک کردن بهشون وارد اسپایدر میشه و این نشون میده بن آخر مرام و معرفته و به ما که داستانش رو میخونیم دربارهی دوستی، خوبی و بدی و قضاوتنکردن آدمها از ظاهرشون دید خیلی وسیعی میده.
بخشی از کتاب
و این به سوال دیگر و نگران کننده ای ختم می شد: اگر اریکا اصلا نقشی در اخراج من نداشت چه؟ چه می شد اگر خودم دفتر مدیر را منفجر کرده بودم و از آخرین حرف های اریکا اشتباه برداشت کرده بودم؟ اگر این طور بود، من تصادفی در مدرسه ی جاسوسی تبهکارها ثبت نام کرده بودم. این نه فقط اشتباه وحشتناکی بود، بلکه احتمالا راهی برای جبرانش هم وجود نداشت.
مدرسه جاسوسی جلد ۴: تعطیلات مرگبار
لئو شانگ تاجر بیلیونر و مرموز چینی، به همراه دخترش جسیکا به کلرادو میرود تا جسیکا را در مدرسهی اسکی ثبتنام کند. وقتی بن توی مدرسه است به او اطلاع میدهند که قرار است برای یک مأموریت به مدرسهی اسکی در کلرادو برود. مأموریت بن این است که از طریق نزدیکشدن به جسیکا، بفهمد که عملیاتِ مشت طلایی که قرار است شانگ اجرا کند، چیست.
بن سعی میکند با جسیکا ارتباط برقرار کند و به او نزدیک شود. او متوجه میشود که پدر جسیکا برای اسکی، با هلیکوپتر به نقاط کم جمعیتتر رفته و وقتی از جسیکا دربارهی شغل پدرش میپرسد، جسیکا میگوید که بیخبر است. از طرفی بادیگارد جسیکا هم به بن مشکوک میشود. ابتدا همهچیز خیلی خوب پیش میرود تا اینکه سروکلهی مایک پیدا میشود!
بخشی از کتاب
اولین باری نبود که میدیدم از بقیه همکلاسی هایم عقبم. اکثر آن ها تمام عمرشان مهارت های گوناگونی مانند جوجیتسو و تیراندازی را یاد گرفته بودند و وقتی سیا دنبال اعضای جدید می گشت، این امتیاز خوبی برایشان به حساب آمده بود.
ولی من به خاطر شایستگی های خودم وارد مدرسه جاسوسی نشده بودم. بله، ریاضیاتم قوی بود و در یادگیری زبان استعداد داشتم؛ ولی در واقع در نقش طعمه استخدام شده بودم. طعمه ای برای دستگیری خبرچین و مدرسه واقعاً انتظار نداشت جان سالم به در ببرم.
وقتی نجات پیدا کردم، متوجه شده بودند نمی توانند من را به زندگی عادی ام برگردانند، چون از رازهای بسیاری خبر داشتم. برای همین اجازه داده بودند در مدرسه بمانم. ولی با اینکه توانایی هایم را در ماموریت های بعدی نشان داده بودم، هنوز هم اعتماد به نفس جواهر یا چیپ را نداشتم.
مدرسه جاسوسی جلد ۵: سرویس اطلاعاتی
بنجامین به خاطر موفقیت های زیادی که توی ماموریتن هاش داشته، در دومین سال تحصیلش در مدرسه جاسوسی موفق میشه که اولین ماموریتش رو به تنهایی انجام بده. ماموریت جدیدی به بن ریپلی داده شده. او باید از جان رئیس جمهور دیوید استرن در مقابل حمله ی شرکت تبهکاری اسپایدر محافظت کند. موفقیت این عملیات شدیدا به همکاری پسر رئیس جمهور، جیسون، با بن بستگی دارد. او باید نقش دوست جیسون را در کاخ سفید بازی کند. عملیاتی غیررسمی که هیچ یک از سازمان های امنیتی دولتی از آن آگاهی ندارند.
شاید پیدا کردن یک نفوذی که جان رییس جمهور رو تهدید میکنه آسون به نظر بیاد اما با حضور نیروهای خرابکاری اسپایدر و دردسرهایی که پسر رییس جمهور درست میکنه، همه چیز درهم و برهم شده.
بخشی از کتاب
خودم را انداختم روی صندلی عقب و دست و پایم را جمع کردم توی شکمم. چند گلوله ی دیگر تق و تق به پنجره ها خوردند و باز هم شیشه ها را ترک انداختند. بعد تیراندازی به ماشین شاسی بلند جلویی کشیده شد و تورفتگی هایی قد توپ گلف روی آن به جا گذاشت.
مامور مسن تر بهم گفت: «نگران نباش! این ماشین ضدگلوله ست! تا وقتی این جا بمونیم، دستشون بهمون نمی رسه!»
دیدم با این که داشت بهم قوت قلب می داد، خودش همچنان سرش را زیر پنجره نگه داشته بود. همین باعث شد فکر کنم ماشین احتمالا بعد از اصابت چندین گلوله، دیگر ضد گلوله باقی نمی ماند.
مدرسه جاسوسی جلد ۶: عملیات شناسایی
تو جلد ششم از مجموعه داستان های مدرسه جاسوسی بن ریپلی سیزده ساله که تو جلدهای قبلی چندبار تو تلهی اسپایدر افتاده و میدونه نباید به هر چیزی اعتماد کنه، وقتی موری هیل با پیشنهاد لو دادن رییسهای اسپایدر مهر سکوتش رو میشکنه، بن میفهمه که یه خبرهاییه. ولی خب، این تردیدش جلوی ماموریتش رو نمیگیره.
حالا ماموریتش چیه؟ این که فقط با اریکا دنبال موری به مکانی نامعلوم بره و سران اسپایدر رو شناسایی کنه. بعدش باید با سیا تماس بگیره تا کار رو تموم کنه. درگیری مستقیم با اسپایدر هم ممنوعه.
اما همونطور که بن فکرش رو میکرد، هیچچیز طبق نقشه پیش نمیره و ماموریتی که آسون به نظر میرسید، به یه ماموریت مرگبار تبدیل میشه. حالا بن و اریکا مجبورند با مامورهای خودسر، قاتلهای آموزشدیده و حتی تمساحهای گرسنه بجنگند و سعی کنند این دفعه هم از نقشههای اسپایدر سر در بیاورند…
مدرسه جاسوسی جلد ۷: سرقت از موزه بریتانیا
بن ریپلی قهرمان مجموعه داستان های مدرسه جاسوسی هربار که به دستگیری و پیدا کردن سران اسپایدر نزدیک میشود آن ها یکجوری از دستش در می روند. همین باعث می شود جدی تر از همیشه دست به کار شود و به دنبال سرنخ ها برود. اما به نظر شما با یک کلید ناشناس که تنها سرنخ موجود است می توان یک باند بزرگ خلافکاری را دستگیر کرد؟
عملیات شناسایی که قرار بود در سکوت و آرامش انجام بگیرد تبدیل می شود به یک درگیری تمام عیار با تمساح های گرسنه و قاتلان حرفه ای. بنجامین و اریکا ماموریت داشتند تا بدون درگیری اطلاعاتی درباره تیم اسپایدر تهیه کنند اما هیچ چیز طبق برنامه پیش نمی رود.
بخشی از کتاب
مدرسهٔ جاسوسی برای تشخیص مأمور میدانی خوب یک معیار کلیدی داشت و آن سنجش توانایی ما برای صبح زود بیدار شدن بود. طبق اصل آمادگی سانچز: تمام چیزهای مهم در بدترین زمان ممکن اتفاق میافتند. معمولاً نیمهشب.
سر شام به این نتیجه رسیده بودیم که مأموریتمان باید رأس ساعت پنج صبح شروع شود، برای همین تصمیم گرفتم زنگ ساعتم را روی چهارونیم بگذارم تا سر فرصت لباس بپوشم و آماده شوم. بیدار شدن در آن ساعت کار آسانی نبود، مخصوصاً بعد از اتفاقات خستهکنندهٔ چند روز گذشته؛ بااینحال بهزور خودم را از تخت بیرون کشیدم.
همکاران جاسوسم به سبکهای مختلفی که معمولاً با مهارتهایشان هماهنگی داشت، بیدار شدند؛ مایک و زویی هردو ساعت چهاروچهل و پنج دقیقه، خوابآلود ولی لباسپوشیده (فقط چند دکمه را جابهجا بسته بودند) لخولخ آمدند لابی. کاترین و اریکا بیدارِ بیدار، قبل از ما آنجا بودند و داشتند دومین قوری چایشان را میخوردند، لباس پوشیده بودند و سرووضعشان آراسته بود، تمام جوانب مأموریت را بررسی کرده بودند، چندتا کلوچه برایمان کنار گذاشته بودند و یککم نرمش کرده بودند؛ انگارنهانگار که دیشب چند ساعت دوتایی دوباره برای شناسایی بیشتر قصر ویکهام رفته بودند. این وسط فقط مورِی و الکساندر برای بیرون آمدن از تختخواب یککم سقلمه لازم داشتند.
اریکا تَروفرز قفل اتاقهای هردو را باز کرد تا ما بتوانیم بیدارشان کنیم.
الکساندر چهار زنگ جداگانه بالای سرش گذاشته بود، ولی تکتکشان را توی خواب خاموش کرده و هنوز بیدار نشده بود. (نمیدانم چطور، ولی موفق شده بود بدون بیدار شدن، ساعت زنگدار هتل را دقیق پرت کند توی کاسهٔ توالت.) وقتی رفتیم بیدارش کنیم، داشت خواب میدید و زیر لب میگفت: «نگران نباش، پرنسس دافنه. من قبلاً هم بمب هستهای خنثی کردهام.» وقتی بیدارش کردیم، گیج و منگ از خواب پرید و چون دست و پایش لای ملافهها گیر کرده بود، تالاپی از تخت افتاد پایین. ولی حداقل بیدار شد.
اما مورِی هرکاری میتوانست کرد تا توی تختش بماند. خودش را ملافهپیچ کرد، سرش را زیر بالشها گذاشت و ناله کرد: «نمیتونین بدون من به اونجا نفوذ کنین؟ من زیاد باعرضه نیستم. احتمالاً گند میزنم به همهچی.» این در حالت عادی استدلال منطقیای بود، ولی میدانستیم نمیتوانیم چشم از مورِی برداریم. اریکا بهجای اینکه دربارهٔ این نکته بحث کند، رفت توی دستشویی، یک فنجان آب یخ پر کرد و آورد ریخت روی سر مورِی.
مدرسه جاسوسی جلد ۸: غافل گیری بزرگ
کتاب مدرسه جاسوسی ۸ غافل گیری بزرگ (Spy School Revolution) هشتمین جلد از این مجموعه هیجان انگیز است که در آن ماجرای مرموز کارشکنی عدهای ناشناس را روایت میکند. حالا بن قصد کرده تا آنها را شناسایی کند و این معمای پیچیده را حل نماید.
در جلد هشتم یک غافلگیری بزرگ در راه است که فکرش را هم نمیکنید. بن که پس از پشت سر گذاشتن آن همه ماجراهای پر پیچ و تاب به این نقطه از داستان رسیده است انتظار چنین چیزی را ندارد. اتفاقی که شما را هم شگفتزده خواهد کرد.
بخشی از کتاب
چیزی که اوضاع را پیچیدهتر میکرد این بود که اریکا الان اینجا نبود تا کارش را توضیح بدهد. بعد از حملهاش ناپدید شده بود. سیا محوطه را بدون هیچ موفقیتی زیرورو کرد و بهجز نارنجکانداز مورد استفاده که اثرانگشتهای رویش پاک شده بودند، مدرک دیگری از او پیدا نشد. اریکا برنگشته بود آکادمی، البته این قابلدرک بود؛ مأموران سیا محوطه را محاصره کرده بودند و دستور داشتند به محض دیدنش او را دستگیر کنند…
درباره (نویسنده) استوارت گیبز
استوارت گیبز نویسنده مجموعه داستان های مدرسه جاسوسی در سال ۱۶۹۶ در فیلادلفیا متولد شد. نویسندگی کاری بود که از کودکی به آن علاقه داشت و بعدها به صورت جدی آن را دنبال کرد. اولویت گیبز نویسندگی برای کودکان و نوجوانان است.
او را بیشتر با سریال هایش میشناسند، چون فیلم نامه های جذابی را برای جوانان نوشته است. کتاب هایش غالباً سرگرم کننده و راز آلود هستند که قسمت های طنز باعث جذابیتشان می شود. همسرش در جریان نوشتن کتاب مدرسه جاسوسی ۶ درگذشت ولی با کمک فرزندان و دوستانش توانست اثر را به پایان برساند و به گفته خودش سختی ها را با کمک دیگران پشت سر گذاشت.
آثار او ادامه دار است …