رمان دن آرام نوشته میخائیل شولوخف

 

رمان دن آرام (به روسی: Тихий Дон) کتابی چهارجلدی نوشته میخائیل شولوخف (Mikhail Sholokhov)، یکی از بهترین نمونه‌ رمان های کلاسیک است. که شاهکار وی محسوب می‌شود و نوشتن آن از سال ۱۹۲۸ تا ۱۹۴۰ (تقریباً ۱۲ سال) به درازا کشید. روایت زندگی مردمان روستای کساکس است که درگیر رویدادهای مختلفی مانند جنگ جهانی اول و جنگ داخلی روسیه می‌شوند. و جایزه نوبل ادبیات را برای شولوخف به ارمغان آورد.

رمان دن آرام (به انگلیسی: And Quiet Flows the Don) تاکنون سه بار توسط محمود اعتمادزاده به‌آذین، علی‌رضا بیگدلی خمسه و احمد شاملو به فارسی ترجمه شده‌است. شاملو از روی ترجمه فرانسوی آنتوان وی‌تز این رمان را به فارسی برگردانده‌ و ایرج کابلی در مقایسه با نسخه روسی با شاملو همکاری داشته‌است.

 

بخشی از کتاب دن آرام

داریا از زیر سایبان دستها سفیدی پیرهن شوهره را که پشت پرده غبار دور می شد دمبال می کرد. پانته له ی پراکوفیه ویج یکی از پایه های پوسیده دروازه را تکان تکان داد و رو کرد به گریگوری که این را عوض کن یک دستک هم بکوب پای آن یکی و پس از لحظه یی جوری که انگار دارد خبر تازه یی را اعلام می کند دمبال حرفاش گفت: پترو رفت.

گریگوری از پشت پرچین تو نخ استیان بود که او هم آماده حرکت می شد: آکسینیا که دامن پشمی سبزی پوشیده بود اسب اش را آورد. استپان لبخندزنان به اش چیزی گفت. بی هیچ عجله یی زنش را سرورمآبانه بوسید و دستاش را مدت درازی از شانه اش برنداشت: دست سوخته از آفتاب و پر پینه از کاری که رو سفیدی بلوز آکسینیا جلوه ی زغال را داشت. پشت استیان به این طرف بود و گریگوری گردن ستبر تازه اصلاح شده و شانه های پهن کمی افتاده و، وقتی به طرف زنش خم می شد نوک تابیده سبیل بورش را از درزهای پرچین می دید.

آکسینیا از چیزی می خندید و به علامت انکار سر تکان می داد. وقتی سوار، پا در رکاب خودش را بالا می کشید به سمت او خم شد و با قدمهای تند از دروازه بیرون زد. استپان انگار به زین میخ پرچ شده بود. آکسینیا که رکاب را چسبیده بود کنار اسب می دوید و مثل سگی که به صاحبش نگاه کند شیدا و پرتمنا چشم از چشم استیان بر نمی داشت. با همین وضع از کنار خانه همسایه گذشتند و در پیچ جاده ناپدید شدند.

گریگوری با نگاهی طولانی بی این که مژه به هم بزند آنها را دمبال کرد. طرفهای عصر رعد و برق در گرفت ابر تیره یی بالای خوتور ایستاده بود. دن جوشی شده از باد، کناره هایش را به لطمه بی وقفه امواج تک تیز بست. آن ور باغستانها آسمان به آتش آذرخشهای خشکی می سوخت و زمین با ضربه های غلتان رعد به خود می تپید. لاشخوری با بالهای گشوده بی تکان زیر ابر سیاه چرخ می زد و کلاغها قارقارکنان سر به دمبال اش گذاشته بودند.

ابر سیاه دم سرد از سمت مغرب تو کشاله دن پیش می رفت آن ور لش زار آسمان عبوس و رعب انگیز شد. استپ خف کرد و خاموش گوش به زنگ ماند. تق و توق خشک تخته کردن رو دري پنجره ها خوتور را برداشت پیره زنها که به شتاب از نماز عشا بر می گشتند صلیب می کشیدند. ستونی از غبار خاکی رنگ از بازار میدان تنوره کشید و زمین کلافه از گرمای بهاری اولین دانه های بذر باران را دشت کرد.

دونیاشکا که بافه های مویش اینور و آن ور می جست مثل برق از حیاط مال خانه گذشت، در مرغ دانی را به هم کوبید و بست و با بيني پره گشوده، مثل اسب به مانع برخورده وسط حیاط مال خانه ایستاد. …

 

 

 


👉امتیاز بده.