کتاب پله پله تا ملاقات خدا اثر عبدالحسین زرینکوب
کتاب پله پله تا ملاقات خدا اثر عبدالحسین زرینکوب. در مورد زندگی، اندیشه و سلوک مولانا جلالالدین محمد بلخی (رومی) میباشد. عبدالحسین زرینکوب در این کتاب بر خلاف سایر تألیفات خود از دادن مراجع و منابع مختلف و متعدد در داخل کتاب خودداری کرده و همه مطالب را به قلمی بسیار ساده، روان و عامه فهم نوشتهاست.
این کتاب شرحی است از زندگی مولانا جلال الدین محمد رومی که شامل دوران کودکی اش در بلخ، اوضاع سیاسی زمان حیات وی و علت مهاجرت به قونیه، دیدار این عارف بزرگ با شمس تبریزی و در نهایت مرگ وی است. خلاصه زیر قسمت هایی از تفکرات و اندیشه های این عارف بزرگ می باشد.
این کتاب در ده بخش تدوین شده است. «بهاءولد و خداوندگار»، «هجرت یا فرار»، «لالای پیر در قونیه»، «طلوع شمس»، «غیبت بیبازگشت»، «رقص در بازار»، «حسامالدین و قصهی مثنوی»، «عبور به ماوراء شعر»، «از مقامات تبتل تا فنا» و «سالهای پایان» عنوانهایی است که در این اثر آمده است.
بخش هایی از کتاب
پنج ساله بود که صورتهای روحانی و اشکال غیبی در پیش نظرش پدیدار میشد. تخیلی پربار که بعدها از او یک شاعر واقعی ساخت به او فرصت میداد تا در ورای این نام، با چشم خود، با همان چشم نافذ و پر تلألؤ و عمیقی که تا پایان عمرش هیچکس نمیتوانست تاب نگاه او را بیاورد، حضور نامرئی و پر هیبت یک نور مقاومتناپذیر را حس کند و صدای بال ملایک و ارواح را در تمام خانه بشنود، و با بال خیال تا اعماق کبود آسمانها، به دنبال آنها عروج نماید.
بالاخره یک روز هم در همان سالهای کودکی، تجربۀ پرواز به آن سوی ابرها، که در گمان وی قلمرو غیب به آنجا اتصال داشت، برایش حاصل گشت. تجربهای که شوق آن، سالها در خواب و بیداری، در تندرستی و بیماری در جانش چنگ میزد و او را در دوسوی پردهای که حس و غیب را از هم جدا میساخت و بین غایب و حاضر در نوسان میداشت، برایش حاصل آمد.
نیمروز یک آدینۀ آرام و بیتشویش بود و در خانۀ بهاء ولد، کودکان همسایه برای بازی نزد این پسر بچۀ شش سالۀ بیبی علوی آمده بودند. جلوۀ لالههایی که بر بالای دیوار باغچه رسته بود، حرکت ابرهایی که آرام از بالای بام میگذشتند، و نغمۀ مرغان شاد و بیخیال که از طرۀ بام بالهای خود را به اوج هوا میکشاندند کودکان را با خداوندگار خردسال به بالای بام کشانیده بود. از آنجا گنبدهای مساجد، منارههای کلیسا و سواد تاکستانهای اطراف در آفتاب نیمروز جلوهای دلانگیز داشت.
بانگ «الله» از صدای مؤذن به گوش میرسید و با نسیم عطرآگین باغهای اطراف به هوا عروج میکرد. نفس روحانیان که جلالالدین شش ساله آنها را به چشم میدید، دنیا را از نفحهای الهی پر کرده بود. صدای هیجان زدۀ یک کودک همسایه که با سماجت شیطنتآمیزی اصرار میکرد از بام خانۀ ولد به بام خانۀ همسایه خیز بردارند در کودکان دیگر هیچ شوق و علاقهای برنینگیخت. اما خداوندگار، که این پیشنهاد را یک بازیچۀ آسان و بیاهمیت تلقی میکرد، بناگاه و در یک لمحۀ کوتاه از بین همبازیهای خویش ناپدید شد.
آیا به باهم همسایه پرید یا در نسیم نیمروز پیچید و با او به آن سوی ابرها پرید؟ شیطانهای معصوم و کوچک که از صبح آدینه در صحن و بام خانه با او مشغول بازی و جست و خیز بودند از ترس و حیرت بر جا خشک شده بودند…