کتاب بادام اثر وون پیونگ سون

کتاب بادام (Almond) رمانی از وون پیونگ سون (Won-pyung Sohn) رمان‌نویس، فیلم‌نامه‌نویس و کارگردان اهل کره‌ جنوبی است. که داستان پسر نوجوانی مبتلا به بیماری آلکسی تایمیا (اختلال یا وجود نقصی در بادامه مغز یا آمیگدال) را روایت می کند. او درکی از احساسات معمول انسانی همچون خشم، ناراحتی و خوش‌حالی ندارد و درنتیجه نمی‌تواند واکنش مناسبی نسبت به اتفاقات اطرافش نشان دهد. اوضاع زمانی پیچیده‌تر می‌شود که حادثه‌ای تلخ رخ می‌دهد و نوجوان بیمار داستان باید با این فاجعه کنار بیاید.

بخشی از کتاب بادام

نخستین علائم بروز بیماری وقتی شش ساله بودم پدیدار شدند. نشانه هایش از خیلی قبل تر وجود داشتند اما آن زمان بود که بالاخره خود را نشان دادند. آن روز، احتمالاً مامان فراموش کرده بود بعد از کودکستان دنبال من بیاید. بعداً به من گفت که پس از این همه سال به ملاقات بابا رفته بوده، که به او بگوید بالاخره تصمیم گرفته رهایش کند، نه به این خاطر که با مرد جدیدی آشنا شده، بلکه چون می خواهد زندگی اش را از سر بگیرد.

ظاهراً او همه این حرفها را در حالی که در و دیوار آرامگاه رنگ و رو رفتهٔ بابا را می شسته، به او گفته بود. در حالی که عشق او یک بار و برای همیشه به پایان می رسید، من، مهمان ناخوانده عشق نوپای آنها، تو کاملاً از خاطر او رفته بودم
پس از اینکه همۀ بچه ها رفتند، من تک وتنها بیرون کودکستان سرگردان بودم. تنها چیزی که این کودک شش ساله می توانست در مورد خانه اش به خاطر بیاورد، این بود که آن جایی روی یک پل قرار دارد. من از پل رهگذر بالا رفتم و آنجا در حالی که سرم را از نرده ها به پایین آویزان کرده بودم ایستادم.

ماشینها را که زیر پایم می لغزیدند می دیدم. این منظره، چیزی را که جایی دیده بودم به خاطرم آورد. پس من هرچه می توانستم آب دهانم را جمع کردم، ماشینی را هدف گرفتم و رویش تف انداختم. تف من خیلی پیش از اینکه به ماشین برسد در هوا ناپدید شد، اما من همچنان چشمانم را به خیابان دوخته و آن قدر به تف انداختن ادامه دادم که احساس سرگیجه کردم.

«چیکار ی کنی! چندش آوره!»

سرم را بالا آوردم و زن میانسالی را دیدم که از آنجا عبور می کرد و به من چشم دوخته بود. سپس به راهش ادامه داد و مثل ماشینهای زیر پایم به نرمی من را پشت سر گذاشت، و من دوباره تنها ماندم. پلکان پل رهگذر در جهت های مخالف ختم به خیابان می شد. من تحملم را از دست دادم. دنیایی که زیر پلکان می دیدم، در هر دو طرف خاکستری یخی بود. دو کبوتر از بالای سرم پرواز کردند. تصمیم گرفتم دنبالشان بروم.

وقتی فهمیدم که مسیر را اشتباه می روم، دیگر خیلی دور شده بودم. من در کودکستان آوازی به نام «رژه برو» را یاد گرفته بودم. زمین گرده، برو به پیش، رژه برو، و من تصور می کردم اگر همان طور که در شعر می گوید به پیش قدم بردارم و رژه بروم، به خانه می رسم. قدمهای کوچکم را مصرانه به پیش می راندم.

راه اصلی به کوچه باریکی منتهی می شد که خانه های قدیمی داشت، با دیوارهای در حال فروریزی که پارچه های مخمل قرمز نگاشته به اعداد و واجور، و کلمۀ «اجاره ای» به آنها آویخته بود. هیچ کس آنجا نبود. ناگهان، صدای ناله آهسته کسی را شنیدم، آه مطمئن نیستم آنچه می شنیدم آه بود يا أه؛ شاید هم آخ بود. فریاد کوتاه ملایمی بود. به سوی صدا قدم برداشتم، و در حالی که نزدیکتر و نزدیکتر می شدم صدا بلندتر می شد، سپس به ایییش و ایییه تغییر پیدا کرد. صدا از سه کنج دیوار به گوش می رسید؛ بی هیچ تردیدی به سوی آن رفتم …


👉امتیاز بده.