کتاب مدرسه جاسوسی 7 سرقت از موزه بریتانیا اثر استوارت گیبز

بن ریپلی قهرمان مجموعه داستان های مدرسه جاسوسی هربار که به دستگیری و پیدا کردن سران اسپایدر نزدیک میشود آن ها یکجوری از دستش در می روند. همین باعث می شود جدی تر از همیشه دست به کار شود و به دنبال سرنخ ها برود. اما به نظر شما با یک کلید ناشناس که تنها سرنخ موجود است می توان یک باند بزرگ خلافکاری را دستگیر کرد؟

عملیات شناسایی که قرار بود در سکوت و آرامش انجام بگیرد تبدیل می شود به یک درگیری تمام عیار با تمساح های گرسنه و قاتلان حرفه ای. بنجامین و اریکا ماموریت داشتند تا بدون درگیری اطلاعاتی درباره تیم اسپایدر تهیه کنند اما هیچ چیز طبق برنامه پیش نمی رود.

بخشی از کتاب مدرسه جاسوسی

مدرسهٔ جاسوسی برای تشخیص مأمور میدانی خوب یک معیار کلیدی داشت و آن سنجش توانایی ما برای صبح زود بیدار شدن بود. طبق اصل آمادگی سانچز: تمام چیزهای مهم در بدترین زمان ممکن اتفاق می‌افتند. معمولاً نیمه‌شب.

سر شام به این نتیجه رسیده بودیم که مأموریتمان باید رأس ساعت پنج صبح شروع شود، برای همین تصمیم گرفتم زنگ ساعتم را روی چهارونیم بگذارم تا سر فرصت لباس بپوشم و آماده شوم. بیدار شدن در آن ساعت کار آسانی نبود، مخصوصاً بعد از اتفاقات خسته‌کنندهٔ چند روز گذشته؛ بااین‌حال به‌زور خودم را از تخت بیرون کشیدم.

همکاران جاسوسم به سبک‌های مختلفی که معمولاً با مهارت‌هایشان هماهنگی داشت، بیدار شدند؛ مایک و زویی هردو ساعت چهاروچهل و پنج دقیقه، خواب‌آلود ولی لباس‌پوشیده (فقط چند دکمه را جابه‌جا بسته بودند) لخ‌ولخ آمدند لابی.

کاترین و اریکا بیدارِ بیدار، قبل از ما آنجا بودند و داشتند دومین قوری چایشان را می‌خوردند، لباس پوشیده بودند و سرووضعشان آراسته بود، تمام جوانب مأموریت را بررسی کرده بودند، چندتا کلوچه برایمان کنار گذاشته بودند و یک‌کم نرمش کرده بودند؛ انگارنه‌انگار که دیشب چند ساعت دوتایی دوباره برای شناسایی بیشتر قصر ویکهام رفته بودند. این وسط فقط مورِی و الکساندر برای بیرون آمدن از تختخواب یک‌کم سقلمه لازم داشتند.

اریکا تَروفرز قفل اتاق‌های هردو را باز کرد تا ما بتوانیم بیدارشان کنیم.

الکساندر چهار زنگ جداگانه بالای سرش گذاشته بود، ولی تک‌تکشان را توی خواب خاموش کرده و هنوز بیدار نشده بود. (نمی‌دانم چطور، ولی موفق شده بود بدون بیدار شدن، ساعت زنگ‌دار هتل را دقیق پرت کند توی کاسهٔ توالت.) وقتی رفتیم بیدارش کنیم، داشت خواب می‌دید و زیر لب می‌گفت: «نگران نباش، پرنسس دافنه. من قبلاً هم بمب هسته‌ای خنثی کرده‌ام.» وقتی بیدارش کردیم، گیج و منگ از خواب پرید و چون دست و پایش لای ملافه‌ها گیر کرده بود، تالاپی از تخت افتاد پایین. ولی حداقل بیدار شد.

اما مورِی هرکاری می‌توانست کرد تا توی تختش بماند. خودش را ملافه‌پیچ کرد، سرش را زیر بالش‌ها گذاشت و ناله کرد: «نمی‌تونین بدون من به اونجا نفوذ کنین؟ من زیاد باعرضه نیستم. احتمالاً گند می‌زنم به همه‌چی.» این در حالت عادی استدلال منطقی‌ای بود، ولی می‌دانستیم نمی‌توانیم چشم از مورِی برداریم. اریکا به‌جای اینکه دربارهٔ این نکته بحث کند، رفت توی دست‌شویی، یک فنجان آب یخ پر کرد و آورد ریخت روی سر مورِی.


👉امتیاز بده.