کتاب هر دو در نهایت می میرند اثر آدام سیلورا

کتاب هردو در نهایت می میرند (they both die at the end) اثر آدام سیلورا از آخرین روز زندگی دو پسری می‌گوید که همدیگر را نمی‌شناسند اما سرنوشت مشترکی دارند. قاصد مرگ پیغامی برای دو پسر نوجوان دارد: آن‌ها فقط یک روز دیگر زنده هستند.

این رمان الهام‌بخش، تاثیرگذار، دلنشین و حیرت‌انگیز به ما یادآوری می‌کند، زندگی بدون مرگ، عشق، دوستی، شادی و غم بی‌معناست و می‌توانیم حتی برای یک روز هم که شده زندگی و دنیایمان را تغییر دهیم.

بخشی از کتاب هر دو در نهایت می میرند 

سینه ام سنگین شد. امروز قرار است بمیرم.

همیشه از مرگ می ترسیدم نمی دانم چرا فکر می کردم این ترس جلوی اتفاق افتادنش را می گیرد البته، می دانستم همیشه از من محافظت نمی کند، اما حداقل، آن قدری جلویش را می گیرد که بتوانم بزرگ شوم. بابا در مغزم فرو کرده بود که باید وانمود کنم شخصیت اصلی داستانی هستم که در آن هیچ اتفاق بدی نمی افتد، مخصوصاً مرگ؛
چون قهرمان همیشه زنده می ماند تا در مواقع لزوم همه را نجات دهد. صدایی که در سرم بود داشت آرام می گرفت و قاصد مرگ آن سوی خط تلفن، منتظر بود تا به من بگوید که قرار است امروز، در هجده سالگی بمیرم.

وای من واقعاً …

دلم نمی خواهد تلفن را بردارم ترجیح می دهم به اتاق خواب بابا بروم و به زمین و زمان فحش دهم. بگویم که چه وقت بدی را برای بودن در بیمارستان انتخاب کرده است یا با مشت به دیوار بکوبم. از همان زمان که مامان موقع تولدم مرد، باید می فهمیدم که زود می میرم. صدای زنگ تلفن برای سیزدهمین بار به صدا درآمد و نمی توانستم بیشتر از این، از اتفاقی که قرار بود امروز برایم بیفتد، دوری کنم.

لپ تاپی را که روی پاهای به هم گره زده ام بود، هل دادم روی تخت و بلند شدم. سرم گیج رفت. احساس گیجی می کردم. مثل زامبیها به سمت میزم می رفتم، خیلی آرام و همانند مرده های متحرک.

روی گوشی نوشته بود قاصد مرگ، معلوم است که این را نوشته. می لرزیدم، اما به سختی تماس را جواب دادم. هیچ چیزی نگفتم مطمئن نبودم چه باید بگویم نفس می کشیدم چون چیزی کمتر از بیست و هشت هزار نفس برایم باقی مانده بود. – میانگین روزانه تعداد نفسهای آدمی که در حال مرگ نیست این مقدار است ـ و دلم می خواست تا می توانستم از آنها استفاده کنم.

الو؟ من از قاصد مرگ تماس می گیرم. آندریا هستم.

تیموتی، خودتی؟

تیموتی.

اسم من که تیموتی نیست.

به آندریا گفتم: اشتباه گرفتین. “قلبم آرام گرفت با اینکه دلم برای تیموتی سوخت. جدی می گویم. “اسم من متیو است.”
صدای تلق و تلوق صفحه کلید را شنیدم، احتمالاً داشت چیزی را در بانک اطلاعاتی شان تصحیح می کرد. “اوه ببخشید. تیموتی آقایی بود که الآن تلفن رو باهاش قطع کردم، اصلاً با این خبر خوب برخورد نکرد مرد بیچاره. شما متیو تورز هستید، درسته؟”

به همین سادگی آخرین امیدم نابود شد.

“متیو، می شه تأیید کنی که خودتی؟ متأسفانه امشب باید به خیلی های دیگه زنگ بزنم.” همیشه تصور می کردم که قاصد من – خودشان بهشان می گویند قاصد، نه من ـ خیلی همدلانه برخورد کند و شنیدن خبر را برایم راحت تر کند، یا حتی بیشتر از وحشتناکی این اتفاق که من باید با این سن کمم بمیرم، صحبت کند.

راستش، بدم نمی آمد کمی برایم چرب زبانی هم بکند و بگوید حالا که حداقل می دانم امروز آخرین روز زندگی ام است، باید آن را خوش بگذرانم و بیشترین استفاده را از آن بکنم. این جوری حداقل نمی مانم خانه و مشغول درست کردن یک پازل هزار تکه ای نمی شوم که هرگز، به موقع، تمام نمی شود و از ترسم، دست به کارهای خاک برسری نم یزنم. اما این قاصد باعث می شد فکر کنم این من هستم که دارم وقت او را تلف می کنم، چون ظاهراً بر خلاف من، او خیلی کار برای انجام دارد.

“خیلی خب خودم هستم. من متیو هستم.”

متيو، متأسفانه، باید به اطلاعت برسونم که در زمانی از بیست و چهار ساعت آینده، شما با مرگ حتمی روبرو خواهید شد و متاسفانه، ما نمی تونیم جلوی این اتفاق رو بگیریم، اما …



👉امتیاز بده.