کتاب مجموعه پادشاه شاه پریان اثر هالی بلک

کتاب پادشاه پریان (The Folk of the Air) سه‌گانه خیره‌کننده‌ای از هالی بلک (Holly Black) است. که در بین این سه گانه کتاب های مکمل دیگری نیز منتشر کرده با عناوین (0.5) که تکمیل کننده همان جلد است.

کتاب پادشاه پریان 1: شاهزاده سنگدل (The cruel prince)


کتاب پادشاه پریان (1/5): خواهران گمشده (The Lost Sisters)


کتاب پادشاه پریان 2: پادشاه پلید (The Wicked King)


کتاب پادشاه پریان 3: ملکه پوشالی (The queen of nothing)


کتاب پادشاه پریان (3/5): چه شد که شاه الف هیم از قصه ها متنفر شد؟ (How the King of Elfhame Learned to Hate Stories)


بخشی از کتاب پادشاه پریان جلد1: شاهزاده سنگدل

بعد از اینکه مدوک از دنیای آدمها دزدیدمان، ما را به خانه اش در اینسمایر در جزیره ی قدرت آورد. جایی که دژ پادشاه بزرگ الف هیم محسوب می شود. مدوک من و ویوی ین و ترین را همین جا بزرگ کرد. دور از اجبار افتخار و شکوه.

من و ترین سند خیانت مادریم، ولی طبق رسوم پریان، ما فرزندان همسر اوییم و مسئولیت مان با اوست.

مدوک که ژنرال پادشاه بزرگ است، بیشتر وقتها از خانه دور بود و برای حفاظت از شاه می.جنگید. ولی همیشه کسانی بودند که به خوبی از ما مراقبت می کردند. ما روی تشک هایی می خوابیدیم که با گل های نرم قاصدک پر شده بود.

مدوک شخصاً هنر جنگ با خنجر و قمه، شمشیر و مشت را به ما آموخت. قبل از شروع جنگ با ما بازی می کرد. بازی موریس نه مرد، فیچل و روباه و غازها. می گذاشت روی زانویش بنشینیم و توی یک بشقاب با او غذا بخوریم.

شبهای بسیاری با صدای غرنده ی مدوک که کتاب استراتژی نبرد را برایمان می خواند، به خواب می رفتم. با وجود آن کاری که کرده بود و چیزی که بود، عاشقش شدم. دلم نمی خواست عاشقش شوم. ولی شدم. من عاشقش هستم. اما این عشق، عشق آسانی نیست.

ترین با عجله به اتاقم می آید. «موهات قشنگ شده» پیراهن مخملی سرخ رنگی به تن دارد. موهایش را باز گذاشته، طره هایی بلوطی رنگ که مثل شنل شانه هایش را پوشانده اند. چند دسته از موهایش را با نخ های نقره ای درخشان بافته.

می پرد روی تخت و جمع کوچک حیوانهای پارچه ای ام را به هم می ریزد، جمع کوالا، مار و گربه ی سیاهم را که همه شان عروسکهای محبوب هفت سالگی ام هستند. دلم نمی آید هیچکدام از یادگاری هایم را دور بیندازم. …

کتاب پادشاه پریان جلد(1/5): خواهران گمشده

خودت می دانی از اینکه آدمها دوستم نداشته باشند، متنفرم. از اینکه پریان به خاطر فانی بودنمان به دیده ی تحقیر به ما نگاه می کنند، متنفرم. خودم را با این خیال که به ما نیاز دارند آرام می کنم. با اینکه خودشان زیر بار نمی روند.

آنها معشوقه های فانی می خواهند تا بچه های جاودان برایشان به دنیا بیاورند و به جاه طلبی ما فانیها احتیاج دارند تا الهام بخششان باشیم. بدون ما، آن قدری که باید بچه نخواهند و آن قدری که باید، تصنیف نخواهند ساخت و آواز نخواهند خواند.

به خودم می گفتم رسم و رسومات پیچیده و علاقه شان به آداب را درک می کنم و این طوری به خودم دلداری می دادم. برای همین نمی توانستم یادداشت لوگ را بی جواب بگذارم. آداب معاشرت حکم می کرد هرطور شده به یادداشتش پاسخی بدهم.

هرچند، من را ملزم نمی کرد درخواستش را بپذیرم و به دیدارش بروم. من به جای اینکه این موضوع پیچیده را با تو در میان بگذارم، سراغ ویوی رفتم. او بیرون خانه به تماشای ستاره ها نشسته بود.

گفتم: «پیشگویی میکنی؟» من و تو در پیشگویی با آسمان استعداد نداشتیم، دیدمان در شب آن قدر خوب نیست که حرکت ستاره ها را به درستی تشخیص بدهیم.

شاید اگر بهتر می دیدیم، می فهمیدیم چه عاقبتی در انتظارمان است. ویوی سرش را تکان داد. دارم فکر می کنم. به مامانمون. یاد حرفی که بهم زده بود، افتادم.»

نمی دانستم باید چه جوابی به او بدهم. ویوی را که می شناسی، وقتی اوضاع بر وفق مرادش پیش برود، سرخوش است و وقتی وضعیتی را دوست ندارد. توی لاک خودش می رود. کل آن هفته زودرنج شده بود و تا فرصتی دست می داد، یواشکی به دنیای فانی می رفت. همیشه در سالگرد آمدن مان به اینجا و در سالگرد روزی که تلاش کردیم برای همیشه از اینجا برویم، همین طوری می شد. …

بخشی از کتاب پادشاه پریان جلد2: پادشاه پلید

موهای ترین به برگ بو آراسته و پیراهنش با نخهای قهوهای، سبز و طلایی بافته شده، طوری لباس پوشیده که انحنای باسن و سینه اش برجسته تر به نظر برسد، چیزی که در سرزمین پریان عادی نیست. جایی که بدنها نحیف و استخوانی اند. لباسهایش به او می آیند و حالتی جدید در شانه هایش به وجود آمده که آن هم برازنده است.

ترین تصویری در آینه است که ممکن بود من باشم و نیستم.

در اتاقم را باز می کنم و ناشیانه می گویم: «دیروقته. انتظار دیدن کسی رو نداشتم،» مدتی است که از طلوع خورشید گذشته. تمام قصر در سکوت فرو رفته و احتمالاً تا بعد از ظهر که پیشخدمت ها با عجله در سالن ها در رفت و آمد باشند و آشپزها آتشها را روشن کنند، قصر در خواب باشد.

درباریان دیرتر از همه از خواب بیدار می شوند؛ وقتی هوا کاملاً تاریک شده. با اینکه با تمام وجود می خواستم او را ببینم، حالا که روبه رویم ایستاده عصبی و نگرانم. حتما چیزی می خواهد که این قدر زحمت کشیده و به اینجا آمده.

پشت سرم می آید و می گوید: دو دفعه ی دیگه هم اومدم، ولی نبودی. این بار تصمیم گرفتم منتظرت بمونم، حتی اگه مجبور بودم، کل روز رو اینجا سر می کردم.»

با اینکه بیرون هوا روشن است، چراغ ها را روشن می کنم، اتاق من دنج است وپنجره ای ندارد. «ظاهراً حالت خیلی خوبه.».

سعی می کند احترام خشک بینمان بشکند. «قراره ما تا ابد بجنگیم؟ من می خوام تو یه تاج گل بذاری روی سرت و توی مراسم عروسی من برقصی.ویون هم از دنیای فانی می آد. اوک رو هم می آره. مدوک قول داده باهات بحث نکنه. لطفاً بگو می آی.»

ویوی می خواهد اوک را بیاورد؟ در درونم نعره می کشم و به این فکر که چطور باید او را منصرف کنم. شاید اینکه از او کوچک ترم باعث شده گاهی جدی ام نگیرد.

روی کاناپه می نشینم. ترین هم.

دوباره به این فکر می کنم که او اینجاست. کنار من. به این فکر می کنم که باید از او بخواهم عذرخواهی کند یا همان طور که خودش ترجیح می دهد، گذشته را به فراموشی بسپارم.

بالاخره تسلیم می شوم و می گویم «باشه» آن قدر دلتنگم که نمی توانم دوباره ریسک کنم و او را از دست بدهم.

بخشی از کتاب پادشاه پریان جلد3: ملکه پوشالی

به نظرم برای کشتن پریان مهارت کافی دارم، اما هنر اصلی ام در فریب دادن شان است. خوشبختانه این هنر کمکم می کند پری، پری خواری را راضی کنم تا به خواسته ام تن بدهد.

اول جنی به نام مگپای را می بینم که در درختی در پارک دیرینگ اوکس زندگی می کند. می گوید آن زن یک کلاه قرمز است، خبر خوبی نیست اما حسنش این است که من با یکی از این موجودات بزرگ شده ام و از ذات وجودشان با خبرم.

کلاه قرمزها عاشق وحشی گری و قتلند. در واقع اگر مدتی طولانی از این جور چیزها دور باشند، کلافه می شوند و اگر از نوع سنتی باشند. کلاهشان را توی خون دشمنانی که به هلاکت رسانده اند، فرو می کنند. شاید میخواهند از زندگی ربوده شده ی قربانیانشان چیزی بگیرند.

من را سراغ لندهار می فرستد. …

👉امتیاز بده.