کتاب پس از تو اثر جوجو مویز

 

 

کتاب پس از تو (After you) اثر دیگری از جوجو مویز نویسنده و روزنامه‌نگار انگلیسی است. جوجو مویز (Jojo Moyes) در کتاب پس از تو قبل از بازگرداندن ایمان به عشق، قصد دارد قلبتان را بشکند. توانایی ذاتی او برای توصیف افراد آسیب دیده با زندگی پیچیده بسیار درخشان است. و در نهایت احساسات را درگیر می‌کند و در پی این اندیشه می‌گردد که چگونه بعد از حادثه‌، ما نیاز به بازسازی خود داریم. جوجو مویز به مانند روانشناسی ماهر پرده از این مشکل بر می‌دارد و با داخل کردن عشق به داستان به دنبال راه‌کاری موفقیت‌آمیز می‌گردد.

مویز گفته است؛ من قصد نداشتم که ادامه‌ای بر ماجراهای داستان من پیش از تو بنویسم، اما کار بر روی یک اسکریپت سینمایی و خواندن حجم انبوهی از توئیت‌ها و ایمیل‌های به اشتراک گذاشته شده مرا متوجه این موضوع کرد که این مسئله تبدیل به سؤال روزانه اغلب آنها گردیده؛ لو (لوئیز – شخصیت رمان اول) پس از آن ماجراها با زندگی خودش چه کرد. حقیقت اینکه شخصیت‌های اصلی داستان به هیچ عنوان مرا ترک نکردند.

این کتاب ادامه رمان پر فروش و زیبای من پیش از تو است، و لوئیزا کلارک دختر پرستار جوان حالا که درهای دنیای بزرگتری به رویش گشوده شده است و سعی دارد تا با عبور از آنها زندگی را از سر بگیرد و آهنگی دیگر از بودنِ خویش بنوازد.

لو، که اینک تحول عظیمی در او رخ داده است، با تجربه جدیدی رو به رو می‌شود و شرایط به گونه‌ای رقم می‌خورد که یک بار دیگر در آزمون زندگی شرکت می‌کند و بر سر دوراهی می‌ایستد. در نهایت مجبور می‌شود انتخابش را انجام داده و بزرگترین تصمیم زندگی‌اش را بگیرد.

لوییزا کلارک در داستان من پیش از تو دختری معمولی و بدون هدف بود که برای پرستاری از مردی فلج استخدام می شود. او به سختی و با تلاش زیاد توانست کاری کند که مرد او را به عنوان پرستار خود بپذیرد. کم کم رابطه این دو به رابطه ای عاشقانه تبدیل شد. اما این رابطه …

 

بخشی از کتاب

وقتی سرم را بالا گرفتم، پسر جوانی دیدم که آن طرف خیابان ایستاده است. دستش توی جیب شلوار جینش بود و به ما نگاه می کرد. لی لی هم سرش را بالا گرفت و نگاهش کرد. بعد صورتش را برگرداند. من گفتم:

– این کیه؟ لی لی به پاهایش زل زد و چیزی نگفت.

پسر جوان گفت:

-لی لی بیا.

در آهنگ صدایش قاطعیتی حاکی از مالکیت وجود داشت. همانجا ایستاد، پاها اندکی از هم فاصله داشتند. انگار انتظار داشت از همان جا که ایستاده است، لی لی ازش اطاعت کند. چیزی وجود داشت که مرا درجا معذب کرد.

لی لی هیچ واکنشی نشان نداد. آهسته پرسیدم:

– دوست پسرت است؟

دفعه اول نفهمیدم چه گفت، مجبور شدم جلوتر خم شوم و بگویم، حرفش را تکرار کند.

– بهش بگو برود. لطفا.

چشمانش را بست و صورتش را به طرف در برگرداند.

پسر جوان راه افتاد و به طرف ما آمد. داشت عرض خیابان را طی میکرد. ایستادم و سعی کردم تا جایی که ممکن است با لحن مقتدرانه ای حرف بزنم.

-شما می توانید بروید. لی لی الآن با من می آید داخل.

وسط خیابان ایستاد. نگاهمان به هم افتاده بود.

-بعد می توانید باهاش حرف بزنید. باشه؟

دستم را روی زنگ گذاشتم و وانمود کردم دارم بامرد قوی هیکل و کم حوصله ای که توی خانه است، حرف می زنم.

۔ دیو ، اگر خواستی بیا پایین کمکم کن. ممنون میشوم.

از قیافه پسر جوان پیدا بود قضیه به این راحتی تمام نمی شود. برگشت و گوشی تلفنش را از جیب درآورد و همین طور که دور می شد آرام آرام شروع کرد به صحبت با آن طرف خط. بی اعتنا به بوق تاکسی ای بود که وقتی نزدیکش رسید مجبور شد تغییر مسیر بدهد. به ما هم فقط نگاه مختصری انداخت.

نفس عمیقی کشیدم، دستم را که بیش از حد میلرزید، زیر بغلش گذاشتم، با هزار سختی و تلاش فراوان کشان کشان لی لی هاتون میلر را از در بردم داخل آن شب در آپارتمانم خوابید. نمیدانستم باید با او چه کنم. …

 

 

 


👉امتیاز بده.