مجموعه فسقلیها اثر تونی گراس
مجموعه فسقلیها اثر تونی گراس کتابی جذاب برای کودکان می باشد. پیدا کردن کتاب مناسب کودکان یکی از دغدغههای مهم والدین است. کودکان برای رشد و درک بهتر پدیدههای گوناگون به قصه نیاز دارند. آنها با شنیدن قصهها به زبان ساده با انواع فرهنگها و انسانها آشنا میشوند و میآموزند. قصههای کودکانه آنها را به دنیای فانتزی میبرد و خلاقیت آنها را افزایش میدهد.
برخی از عناوین مجموعه فسقلیها اثر تونی گراس عبارتند از: «فری فراموشکار»، «ددی دست و پا چلفتی»، «کاکا کثیفه»، «شوشو شکمو»، «مومو اخمو»، «لیلی لجبازه»، «جیجی جیغجیغو»، «نانی نازنازو»، «هانی همهچیدان»، «بابی بیباک»، «ریسی رییس»، «چیچی خبرچین»، «کامیکمکی»، «جودی جدی»، «دیدی دیرکن»، «جالی خجالتی»، «تلی تلویزیونی»، «کاکی کنجکاو»، «بیدی بیادب»، «بیلی بیحوصله»، «مری مرتب»، «تاشی آتشپاره»، «سالی سلامت»، «هامی همیشه بیدار»، «بالی خوشلباس»، «قلی قلقلکی»، «نگی نگران»، «هالی حال به هم زن»، «آنا خانم خانمها»، و «بوبی بوگندو».
شخصیت اصلی هر یک از آنها دختر یا پسر کوچولویی است که یک ویژگی یا عادتی منفی دارد: لجباز است؛ زیادی غذا میخورد؛ بیش از حد تلویزیون تماشا میکند؛ خجالتی است؛ خبرچینی میکند؛ جیغ و داد راه میاندازد و… این داستانها بهگونهای هستند که خواننده خردسال از همان ابتدا، بدی رفتار شخصیت داستان را حس میکند و متوجه زشتی کارش میشود.
یکی از نکات جالب این مجموعه در پایان داستانها روی میدهد. درست زمانی که شخصیت اصلی داستان تصمیم گرفته کار یا رفتار اشتباهش را کنار بگذارد به طور اتفاقی و با حالت طنز همان کار یا رفتار را انجام میدهد و مخاطب را به خنده میاندازد. اما نکته مهم این است که آن شخصیت تصمیم گرفته رفتارش را عوض کند.
مجموعه فسقلیها برای دانشآموزان پیشدبستانیها و سالهای اول و دوم در نظر گرفته شده است. تصویرگری این مجموعه بسیار جالب و جذاب و از رنگهای شاد و متنوع در طراحی تصاویر آن بهره گرفته شده است. این ویژگی کودک را در خواندن کتاب ترغیب میکند.
داستان:فری فراموش کار
فری بچه ی فراموش کاری بود. یک روز صبح وقتی او از پله هاپایین آمد مادرش گفت: چرادست و صورتت را نشسته ای ؟ فری گفت: وای یادم رفت و با تعجب و عجله به طبقه بالا رفت تا دست و صورتش را بشوید. وقتی که از پله ها پایین آمد مادرش نگاه کرد و پرسید: دندانهایت را مسواک کرده ای ؟ فری آهی کشید و گفت: نه یادم رفت و با سرعت به طبقه بالا رفت .
یکی از روزهای خنک بهاری بود. فری میخواست به مهدکودک برود مادر به سرتاپای او نگاه کرد و گفت: چرا کیف وکلاه وشال گردنت را برنداشته ای؟ فری با ناراحتی گفت: وای یادم رفت و دوید و رفت تا وسایلش را بردارد.وقتی که برگشت مادرپرسید دستمال جیبیت را برداشته ای؟
جواب فری مثل همیشه این بود: نه یادم رفت. او به خانه برگشت ودستمال جیبیش را برداشت. بعدهم خداحافظی کرد وبه طرف مهدکودک راه افتاد …
داستان : مری مرتب
مری دختر خیلی مرتبی بود . او هر کاری را با نظم ودقت انجا م می داد. مری به سر و وضعش هم خیلی اهمیت می داد. لباس های هم رنگ می پوشید کفش هایی به پا میکرد که با لباسهایش جور در بیاید. موهایش را با دقت شانه میزد. خلاصه از فرق سرتانوک پایش مرتب ومنظم بود.
غذاخوردن مری هم تماشایی بود. دهانش را می بست و غذا را آرام آرام می جوید. آب یا نوشیدنی را هورت نمی کشید و همیشه دستمال روی پایش می انداخت تا لباسش کثیف نشود.
مری درمورد غذا هم دقت زیادی داشت. سیب زمینی های توی بشقابش همیشه اندازه ی هم بودند. چون او سیب زمینی های خیلی بزرگ یاخیلی کوچک را نمی خورد.
رفتارمری درمدرسه هم خیلی عالی بود و اگرخانم معلم چیزی از اومی پرسید او با ادب جواب مید اد: بله خانم معلم! یا نه خانم معلم.
مری مشق هایش را سروقت می نوشت . دفترچه هایش هم همیشه تمیز ومرتب بود.
داستان :تاشی آتشپاره
تاشی، بچهی شلوغ و بازیگوشی بود. یک لحظه هم ساکت و آرام نمینشست. سر و صدا میکرد، اینور و آنور میدوید، بالا و پایین میپرید و همه چیز را به هم ریخت. او با شیطنتهایش همه را خسته کرده بود. در کلاس درس هم تاشی شلوغترین بچه بود. سر و صدایش از بقیه بچه ها بلندتر بود. به همین خاطر، خانم معلم از او ناراضی بود. وای اگر تاشی به جشن عروسی میرفت! آنقدر شیطنت میکرد که بالاخره اتفاق بدی میافتاد و عروس خانم ناراحت میشد. و اگر به سینما میرفت! آنقدر شلوغ میکرد که کسی نمیتوانست فیلم را تماشا کند. بالاخره هم مادر و پدرش مجبور میشدند که …
داستان : نگی نگران
نگی همیشه نگران بود. وقتی میخواست به پیادهروی برود، نگران بود که باران ببارد. مادر میگفت: امروز هوا آفتابی است! آن وقت نگی نگران میشد که آفتاب پوست صورتش را بسوزاند. بعد هم کرم ضدآفتاب را روی صورتش خالی میکرد. اگر به جشنی دعوت میشد، نگران بود که زودتر یا دیرتر از بقیه برسد. خلاصه او برای همه چیز نگران بود. نگران بود که شاید هوا آلوده باشد، شاید موهای سرش بریزد، شاید توی خوراک لوبیایش آشغال باشد…
داستان : ددی دستوپاچلفتی
ددی دختر بیعرضهای بود. وقت راه رفتن به در و دیوار میخورد و خودش را زخمی میکرد. یا اینکه پا روی چیزی میگذاشت و آن را خراب میکرد. یک روز پدر ددی توی اتاق نشسته بود، در باز شد و ددی با قیافهی مسخرهای وارد شد. یک ظرف خالی روی سرش بود، درست مثل یک کلاه، پدر آهی کشید و گفت: باز هم که دسته گل به آب دادهای ددی! تو کی میخواهی درست شوی؟ اینقدر بیعرضه نباش، دخترجان!…
داستان : کامی کمکی
کامی پسر خیلی خوبی بود. او همیشه به دیگران کمک میکرد و از این کار لذت میبرد. او به مادرش کمک میکرد تا وسایلی را که میخرید به خانه بیاورد. به پدرش کمک میکرد تا ماشینش را بشوید. به دوستش کمک میکرد تا تمرینهای ریاضیاش را حل کند. به آقا معلم کمک میکرد تا دفتر مشق بچهها را جمع کند. خلاصه، کامی همیشه و همه جا آمادهی کمک کردن به دیگران بود. اما خب، هر چیزی اندازه دارد. کامی در کمک کردن، گاهی زیادهروی میکرد. او عادت داشت که هر روز صبح، ظرفهای صبحانه را بشوید. یکی از روزها…
داستان : لی لی لجبازه
لی لی دختر لجبازی بود. هر کاری به او میگفتند، لج میکرد و برعکسش را انجام میداد. اتاق لی لی خیلی به هم ریخته بود. مادر گفت: لی لی، باید اتاقت را مرتب کنی! لی لی لج کرد و گفت: نمیتوانم نمیخواهم، مرتب نمیکنم! و سر حرفش ماند. آن وقت مادر مجبور شد …