کتاب جسدهای شیشه ای اثر مسعود کیمیایی

کتاب جسدهای شیشه ای اثر مسعود کیمیایی را هر کسی بخواند، از هر طبقه فکری و فرهنگی که باشد، شوکه می شود.

اولین واکنش خواننده در اولین برخورد با این رمان، حیرت و شگفتی ناشی از خرق عادت است؛

جسدهای شیشه ای رمانی معمولی نیست، جنس و فلزش دیگرگونه است؛ آدمها نا معمولند، خلقها و منشها نامعمول است، زندگی و دوره و وقایع و… همه غیر عادی و نامعمول است، روایت نامعمول است و بافت و ساختار هم غیر عادی است. مگر این همه عناصر غیر عادی را می توان در چارچوب و ساختاری عادی جا داد؟

جسدهای شیشه ای گرچه با واژه ها و حروف نوشته شده، و گر چه به زبان نوشتاری است، اما روح و زیر ساختش یکسر تصویر است. این تصور یا تلقی یا حتا استنباط نیست، واقعیت محسوس است. هر خواننده ای در اثنای خواندن یکدفعه احساس می کند که دارد این کتاب را «می بیند» هر چند بظاهر «می خواند».

بخشی از کتاب جسدهای شیشه ای

….. به لاله زار پیچیدند احمد چشمهایش را روی هم گذاشت و چشمهای رؤیا و خیالش را گشود. با صدای زنگی که دو دست قوی، دو دستگیره فلزی را با نیرویی که از شعف می آمد به هم می رساندند و وزنه ای بالا می رفت و شماره هایی را می گذراند تا به آخرین می رسید و زنگ به صدا در می آمد.

این صدای زنگها در عصرهای پنجشنبه و جمعه ها متصل می آمد و لبخندهای حسادت آمیز آدمهای شهرستانی کم جان و قوت را در دور و اطراف خودش زیاد می کرد. صدای زنگها آنقدر زیاد و متصل بود که وارد صدای خواننده ها و موسیقیهای لاله زاری موسیقی فیلمهای روز می شد.

احمد چشم بسته بود و لبخندی در دورها داشت و سرش را به صندلی تکیه داده بود.

ما کتابچه های فیلم را از کتابچه های درس خوشتر داشتیم، ته بلیطهای فیلمهای دیده را جمع می کردیم و در یک قوطی بزرگ میان فیلمهای جفتی می ریختیم. جای فیلمهای جفتی گران تر، بی سوزنی و دندانه نشکسته ها در کتابچه فیلم بود که مستطیل دراز بود و از طول باز می شد. هر صفحه جای ده جفت را داشت. کتابچه کاوه با جفتی سر پرده از «مأمور شماره ۹۹» شروع می شد کتابچه من از جفتی «زن پلنگ» و «ضربت» و «غول ارغوانی« و صاعقه در کشور آدمخواران«.
احمد به یاد می آورد.

آنقدر انگلیسی راکتره ای حرف زدم. آن قدر ادای زبان انگلیسی را با همان آهنگ تو دماغی و با دهان کج و کوله کابوها شنیدم و بدون آن که معنی آنها را بدانم با خودم تمرین می کردم تا بالاخره انگلیسی یاد گرفتم سینما تابان و ونوس، تئاتر هم بودند.

سعید کاملی از کنار چشمش به احمد نگاه کرد. اما احمد با یادهای کودکی همراه کاوه در پیاده روها بودند. از بالکن سینما ملی کسی تف به پایین انداخت. عصر جمعه بود. سری ۱ و ۲ و ۳ و ۴ فیلم «خنجر مقدس» با یک بلیت.

دوبار دیگر که تف ادامه پیدا کرد. یکی از تماشاچیان پایین رفت به بالکن و در تاریکی نشست و گشت تا تف انداز را پیدا کرد. دعوا بالا گرفت. بالکنی ها به پایینها اعلان جنگ دادند و هرچه صندلی و نیمکت و پیتهای صندلی شده بود همراه با مقواهایی که برای نشستن روی زمین زیرشان می گذاشتند به سر پایینیها ریخته شد.

سروصورت خیلیها شکست و کار به چاقوکشی و فریادهای جگر خراش رسید. فیلم هم نمایش داده می شد و در میان زدوخورد متوقف نشد. آپاراتچی که اسمش علی بادی بود خودش در میان زدوخورد بود. …


👉امتیاز بده.