کتاب پاستیل های بنفش اثر کاترین اپلگیت

 

 

کتاب پاستیل بنفش «Crenshaw» اثر کاترین اپل گیت «Katherine Applegate» روایتگر داستان نوجوانی به نام جکسون است که برای کنار آمدن با مشکلات مالی خانواده‌اش دست‌وپنجه نرم می‌کند. در این بین جکسون با «کرنشا» که گربه و دوست خیالی قدیمی اوست مواجه می‌شود.

«کرنشا»، گربه‌ای که پاستیل‌ بنفش دوست دارد، دوست خیالی جکسون است و در این ایام پر استرس بار دیگر به دیدار جکسون آمده است. جکسون که دوست دارد مثل دانشمندان رفتار کند ابتدا تلاش می‌کند او را نادیده بگیرد و برای حضورش توجیهی منطقی و علمی پیدا کند. ولی سرانجام دست از این کار می‌کشد و به مکالمه با کرنشا می‌پردازد.

بخشی از کتاب پاستیل های بنفش

سوار یک موج درست و حسابی شده بود و خیلی، نرم سواری می کرد اما همین که نزدیک ساحل شد، اشتباهی چترش را باز کرد. وزش تند باد، او را به آسمان برد و گربه، از بغل گوش مرغ دریایی رد شد.

حتی انگار مرغ دریایی هم متوجه اش نشد.

مثل بادکنکی از جنس خز آمد بالای سر من. مستقیم بالا را نگاه کردم، او هم صاف پایین را نگاه کرد و برایم دست تکان داد. کت سفید مشکی، از آن مدلهای پنگوئنی تنش بود. انگار می خواست با لباس رسمی اش به یک جای رؤیایی برود.

خیلی هم به نظرم آشنا می آمد.

زیرلبی گفتم: «کرنشا».

به اطرافم نگاهی انداختم. از جلوی کسانی که قلعه های شنی می ساختند. فریز بی بازها و آنهایی که خرچنگها را دنبال می کردند، رد شدم اما کسی را ندیدم که به آن گربه پرنده چتر به دست نگاه کند.

چشم هایم را سفت بستم و آرام تا ده شمردم.

به نظرم برای اینکه دیوانه نشوم، ده شماره کافی بود.

منگ شده بودم؛ اما این اتفاق گاهی وقتی گرسنه هستم می افتد. بعد از صبحانه دیگر چیزی نخورده بودم.

وقتی چشمهایم را باز کردم نفس راحتی کشیدم دیدم اثری از گربه نیست و آسمان آبی و بی انتها بود. چند متر آن طرف تر چتری مثل یک نیزه خیلی بزرگ افتاد توی شن ها.

پلاستیک چتر قرمز و زرد بود و رویش، عکس موشهای کوچکی دیده شد. روی دستهاش با مدادرنگی نوشته شده بود: «این چرخونک متعلق به کرنشا است».

دوباره چشمهایم را بستم تا ده شمردم و بعد چشمهایم را باز کردم …

 

 

 


👉امتیاز بده.