کتاب ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد | پائولو کوئیلو

کتاب ورونیکا تصمیم می‌گیرد بمیرد (به پرتغالی: Veronica Decide Morrer)، (به انگلیسی: Veronika Decides to Die) اثر پائولو کوئلیو در مورد ورونیکای ۲۴ سالهٔ اسلوونیایی است که علی‌رغم زندگی نرمالش تصمیم به خودکشی می‌گیرد.
ورونیکا دختری است که هرچه می‌خواهد، دارد. تفریحات خوب و دلخواه، بیرون رفتن با دوستان، ملاقات با جوان‌های جذاب و خیلی چیزهای دیگر اما او آدم شادی نیست و در زندگی‌اش احساس خلاء می‌کند برای همین در یک روز از ماه نوامبر سال ۱۹۹۷ تصمیم می‌گیرد با خوردن قرص به زند‌گی‌اش پایان دهد؛ اما …
دکتر در بیمارستان به او می‌گوید که مرگ تا چند روز دیگر قطعا به سراغش خواهد آمد. این موضوع «یعنی آگاهی از مرگ» و یک هفته سرگردانی میان مرگ و زندگی در نهایت ورونیکا را متحول و به زندگی مشتاق می‌کند. و کارهایی‌ را انجام‌ دهد که‌ پیش‌ از آن‌ هرگز نکرده‌ بود.
چیزهایی را کشف می‌کند که پیشتر هرگز به خودش اجازه نداده بود: نفرت، ترس، کنجکاوی، عشق…


بخشی از کتاب

ورونیکا به این نتیجه رسید که موقع رفتن به بستر رسیده، اما ادوارد همچنان کنار پیانو ایستاده بود.

  • «ادوارد، من خسته ام. باید بخوابم»
    دلش می خواست به نواختن برای ادوارد ادامه بدهد؛ از درون حافظة تخدیر شده اش تمامی سوناتها، رکوییم ها و آداجیوهایی را که می دانست بیرون بکشد؛ چون ادوارد می دانست چگونه تحسین کند، بی آن که چیزی از او بخواهد. اما بدن ورونیکا دیگر کشش نداشت.
    او بسیار جذاب بود. اگر فقط می توانست یک گام به خارج از دنیای خودش بردارد و ورونیکا را به عنوان یک زن ببیند، آن وقت آخرین شبهای زندگی ورونیکا بر روی زمین به زیباترین شبهای عمرش تبدیل می شد: ادوارد تنها کسی بود که می توانست بفهمد و رونیکا یک هنرمند است.
    از راه احساس ناب یک سونات یا یک مینوئت، ورونیکا توانسته بود پیوندی با این مرد برقرار کند که با هیچ کس دیگری برقرار نکرده بود.
    ادوارد مردی آرمانی بود، حساس، فهمیده؛ مردی که جهانی بی تفاوت را نابود کرده بود تا دوباره آن را در مغز خود خلق کند، و این بار با رنگهای جدید، شخصیت های جدید، ماجراهای جدید. و این جهان تازه شامل یک زن، یک پیانو و یک ماه بود که مدام بزرگ تر می شد.
    ورونیکا گفت: «من می توانستم همین حالا عاشق بشوم و هر آن چه را که دارم، به تو ببخشم.» و می دانست ادوارد نمی تواند حرفش را بفهمد.
  • «تنها چیزی که تو از من می خواهی، کمی موسیقی است. اما من بسیار بیشتر از آنم که فکر می کردم و دلم می خواست چیزهای دیگری را که تازه آغاز به درک شان کرده ام، با تو در میان بگذارم.»
    ادوارد لبخند زد. فهمیده بود؟ ورونیکا ترسید – در تمام کتابهای آداب معاشرت نوشته شده بود که آدم هرگز نباید آن طور مستقیم درباره عشق صحبت کند، و به ویژه نباید با مردی که اصلاً نمی شناسد، درباره عشق صحبت کند. اما تصمیم گرفت ادامه دهد، چون چیزی برای از دست دادن نداشت.
  • « ادوارد، تو تنها مردی روی زمین هستی که می توانستم عاشقش بشوم. به این دلیل …


[aff-link link=”https://snappshop.ir/product/snp-1106181843/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D9%88%D8%B1%D9%88%D9%86%DB%8C%DA%A9%D8%A7-%D8%AA%D8%B5%D9%85%DB%8C%D9%85-%D9%85%DB%8C-%DA%AF%DB%8C%D8%B1%D8%AF-%D8%A8%D9%85%DB%8C%D8%B1%D8%AF-%D8%A7%D8%AB%D8%B1-%D9%BE%D8%A7%D8%A6%D9%88%D9%84%D9%88-%DA%A9%D9%88%D8%A6%DB%8C%D9%84%D9%88-%D8%A7%D9%86%D8%AA%D8%B4%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%AA-%D9%86%DB%8C%DA%A9-%D9%81%D8%B1%D8%AC%D8%A7%D9%85″ text=”خرید از اسنپ شاپ”]

👉امتیاز بده.