کتاب ملت عشق یا چهل قانون عشق
کتاب ملت عشق یا چهل قانون عشق نام رمانی است از الیف شافاک (Elif Shafak) که در سال ۲۰۱۰ به صورت همزمان به دو زبان انگلیسی و ترکی منتشر شد. نام این کتاب در ترکی استانبولی Aşk یا همان «عشق» و در انگلیسی The Forty Rules of Love «چهل قاعدهٔ عشق» است و اشاره به چهل قاعدهای است که در کتاب از زبان شمس تبریزی دربارهٔ عشق بیان میشوند.
نام فارسی کتاب «ملت عشق» از بیتی از داستان «موسی و شبان» در مثنوی معنوی گرفته شدهاست: ملت عشق از همه دینها جداست / عاشقان را ملت و مذهب خداست. که در آن «ملت» در معنای قدیمیاش یعنی «دین» یا «مذهب» به کار رفتهاست.
این کتاب زیبا دو داستان را شامل میشود که به زیبایی در کنار هم و در یک کتاب گنجانده شدهاست. دو داستان که موازی هم جلو میرود؛ و به گونهای به همدیگر ارتباط دارند. یکی از این داستانها در سال ۲۰۰۸ در آمریکا داستان زندگی زنی در غرب را روایت میکند که با عرفان شرق آشنا میشود. و دیگری در قرن هفتم در قونیه دربارهٔ احوالات و ارتباط شمس و مولوی است.
داستان اول کتاب ملت عشق مربوط به الا روبینشتاین است که در بوستونِ آمریکا زندگی میکند. الا یک همسر و مادر خوب است که همه زندگی خود را صرف خانواده کرده است. با اینکه همسر الا، «دیوید» دندانپزشک مشهوری است و معیشت آنها در یک سطح ایده آل قرار دارد اما عشق و صمیمیتی در میان آنها نیست. الا این موضوع را پذیرفته بود و همه خواسته های خود را تغییر داده بود و فقط به فکر بچههایش بود. اما با این حال رابطه الا با خانوادهاش هم چندان خوب نبود.
طبق تشبیه کتاب، الا شبیه یک برکه بود، یک برکه راکد که بعد از گذشت بیست سال زندگی مشترک با همسر خود، خود را بازنده این زندگی می دید. سرانجام در اولین روزهای ۴۰ سالگی تصمیم میگیرد از قید و بند این زندگی آزاد شود و زندگی خود را تغییر دهد.
داستان دوم (بخش عمده ای از داستان) دربارهٔ احوالات و ارتباط شمس و مولوی است و از نگاه و زاویههای گوناگون یعنی شخصیتهای دیگر داستان (شمس، مولوی، همسر مولوی «کرا»، فرزندان مولوی«سلطان ولد و علاالدین»، دختر خوانده مولوی «کیمیا» و …) به این ماجرا پرداخته شده است.
بخشی از کتاب ملت عشق یا چهل قانون عشق
رومی
قونیه، ۱۵ اکتبر، ۱۲۴۴
قرص ماه کامل، درخشان و زیبا مثل مروارید بسیار بزرگی در آسمان نمایان بود. از رختخواب بیرون رفتم و از پنجره به حیاط خلوت که غرق در نور ماه بود نگاه کردم. حتی دیدن چنین صحنه زیبایی، ضربان تند قلب مرا و یا رعشهی دستم را آرام نکرد.
عیالم زمزمه کرد: «آقا، رنگ پریده به نظر می رسید، آیا باز همان خواب را دیده اید؟ می خواهید برایتان پیاله ای آب بیاورم؟» گفتم نگران نباشد و بخوابد. کاری از دست او برنمیآمد. رویاهای ما قسمتی از سرنوشت هستند و همان را طی میکنند که خواستهی خداست. علاوه بر این، باید دلیلی داشته باشد که من چهل شب متوالی یک خواب را می بینم.
شروع خواب هربار کمی متفاوت است؛ شاید هم یکی باشد، اما من هرشب از نقاط مختلفی وارد رویا می شوم. به هرحال، خودم را میبینم که در یک اتاق مفروش مشغول خواندن قرآن هستم. اتاق آشناست، ولی شبیه مکان هایی که تابه حال دیدهام، نیست. مقابلم درویشی نشسته، بلند قامت، لاغر، شق و رق، که صورتش را حجابی پوشانده است. او یک شعمدان را با پنج شمع روشن و درخشان بالای سر من گرفته تا من بتوانم در روشنایی آن بخوانم.
بعد از مدتی سربلند کردم تا سوره ای را که می خواندم به درویش نشان دهم، تازه آن وقت با بیم وهراس فهمیدم چیزی که من فکر می کردم شمعدان پنج شاخه است، دست راست درویش است. او دستش را که هر پنج انگشت آن شعله ور بود بالای سر من نگه داشته بود…