کتاب درمان شوپنهاور اثر اروین دی یالوم

اروین د یالوم (Irvin David Yalom) در کتاب درمان شوپنهاور (The Schopenhauer cure ) با زبانی ساده و روان به تفسیر مسائل علمی، فلسفی و روان‌شناختی می‌پردازد. در این کتاب خصوصیات اخلاقی، ویژگی‌های فردی و نظریه‌های «شوپنهاور» در قالب شخصیت فیلیپ و گفته‌های راوی بیان می‌شود. یالوم در بستر این روایتِ داستانی، دغدغه‌های همیشگی جوامع بشری مثل مواجهه‌ انسان با خود و اجتماع و مرگ، تمایل به انزوا، و تاثیر روابط اجتماعی روی انسان‌ و طرف مقابل را طرح می‌کند.

یالوم در این رمان فیلسوف معاصری به نام فیلیپ که فردی منزوی و به‌‌نوعی رونوشت شوپنهاور است، را که می‌خواهد آموزش‌های فیلسوف قرن نوزدهم آلمانی، آرتور شوپنهاور، را روی بیماران خود عملی کند. به تصویر می کشد. رمان به تأثیر این فیلسوف آلمانی بدبین و معتقد به ریاضت بر جولیوس و گروه‌ درمانی می‌پردازد.
جولیوس هرتسفیلد به سرطان مبتلا شده است و یک سال بیشتر برای زندگی وقت ندارد. عمر، یعنی بزرگ‌ترین سرمایه زندگی او، در این یک سال باقی‌مانده ارزشی صدچندان پیدا می‌کند. او می‌کوشد در ماه‌های آخر به زندگی خود معنایی تازه دهد و ازنظر او، این معنادهی از یک طریق حاصل می‌شود. او به‌ مرور دوباره‌‌ زندگی و کارش نشسته است.

بخشی از کتاب

یک شب که نمی توانست بخوابد و سخت به آرامش نیاز داشت، با بی قراری به کتابخانه اش پناه برد و شروع کرد به خواندن جسته گریخته کتابها. نتوانست در رشته خودش چیزی بیابد که با موقعیت او ارتباطی هر چند دورادور برقرار کند، چیزی در این باره که چطور باید زندگی کرد یا معنایی در روزهای باقیمانده از زندگی فرد یافت.

ولی ناگهان چشمش افتاد به نسخه ای مستعمل و تا خورده از کتاب چنین گفت زرتشت نیچه. جولیوس این کتاب را خوب می شناخت: دهه ها پیش، برای نوشتن مقاله ای درباره تأثیر عظیم ولی اذعان نشده نیچه بر فروید، آن را به دقت از اول تا آخر خوانده بود. جولیوس فکر کرد زرتشت کتاب دلیرانه ای ست که بیش از هر کتاب دیگری، تقدیس و بزرگداشت زندگی را می آموزاند.

بله، شاید جواز آرامش اینجا باشد. بیش از آن مضطرب بود که منظم پیش برود، پس بی حساب ورق زد و خطوطی را که قبلاً مشخص کرده بود، خواند.

«هر “چنان بود” را به صورت “من آن را چنین خواستم” بازآفریدنک این است آنچه من نجات مینامم.» جوليوس كلمات نیچه را این طور معنا می کرد که باید زندگی اش را برگزیند: باید آن را زندگی کند به جای آنکه با آن زنده باشد. به عبارت دیگر، باید سرنوشتش را دوست بدارد. و بالاتر از همه، پرسش تکرارشونده زرتشت است در این باره که آیا می خواهیم دقیقاً همان زندگی زیسته مان را بارها و بارها و تا ابد زندگی کنیم؟

آزمون فکری غریبیست: با این حال هر چه بیشتر به آن می اندیشید، بیشتر راهنمایی اش می کرد: پیام نیچه به ما این بود که چنان زندگی کنیم که مشتاق تکرار ابدی همان زندگی باشیم.

به ورق زدن ادامه داد تا به دو عبارتی رسید که با رنگ صورتی شب نما مشخصشان کرده بود: «به تمامی بزی.» «بهنگام بمیر.» اینها درست به هدف زدند هستی تان را به تمامی زندگی کنید؛ و بعد از آن بمیرید. هیچ زندگی نازیسته ای پشت سر باقی نگذارید.

جولیوس بیشتر اوقات گفته های نیچه را به آزمون رورشاخ تشبیه می کرد؛ این گفته ها آنقدر دیدگاه متضاد عرضه می کند که وضعیت روانی خواننده تعیین می کند چه برداشتی از آنها داشته باشد. اکنون او با وضعیت روانی کاملاً متفاوتی این جملات را می خواند. حضور مرگ او را به خوانشی متفاوت و روشنگر وا می داشت: همین طور که صفحه به صفحه پیش می رفت، شواهدی از پیوندهای مرتبط با وحدت وجود در آن می دید که قبلاً متوجه شان نشده بود.

با اینکه زرتشت تنهایی پرشکوه شبانه را بسیار می ستود، با اینکه نیازمند تنهایی بود تا اندیشه های بزرگش را در آن بزاید، بی چون و چرا خود را متعهد به دوست داشتن و شاد کردن دیگران می دید، متعهد به یاری تمام و کمال دیگران در مسیر تعالی، متعهد به سهیم کردن دیگران در پختگی و فرزانگی خویش. سهیم کردن دیگران در پختگی و فرزانگی: این درست به هدف میزد.


👉امتیاز بده.