کتاب قله ها و دره ها اثر اسپنسر جانسون
کتاب قله ها و دره ها نوشته اسپنسر جانسون به شما کمک میکند تا با استفاده از تکنیکها و راهکارهایی کاربردی زندگی کاری و شخصیتان را در جهتی مثبت متحول کنید.
اسپنسر جانسون معتقد است که هر یک از ما شرایط متفاوتی را در زندگی تجربه میکنیم؛ شرایطی که گاه مطلوب و ایدهآل و گاه تلخ و رنج دهنده هستند. همه مشتاقیم شرایط خوب بیشتری تجربه کنیم و تا جایی که امکان آن وجود دارد از شرایط بد و نامطلوب میگریزیم و دوستشان نداریم.
کتاب قله ها و دره ها (Peaks and Valleys) دربارهی همین لحظات و تجربههای خوب و بد است. تجربههای تلخی که به دره تعبیر میشوند و تجربههای شیرینی که قلهاند. این کتاب به شما یاد میدهد که چطور با این قلهها و درهها رو به رو شوید و چطور بعدا، درههای کمتر و قلههای بیشتری را تجربه کنید.
بخش بزرگی از رویدادها و اتفاقاتی که اطراف ما رخ میدهند و بر زندگی ما اثر میگذارند امکان دارد به خواست ما نباشند. ولی واکنشی که ما درمقابل آن رویدادها از خود بروز میدهیم به ارادهی خودمان است. بنابراین باید بدانیم که رسیدن ما به موفقیت و یا شکست به واکنشی بستگی دارد که در مواقع مختلف از خود بروز دادهایم.
برای رسیدن به این مفهوم جانسون در کتاب حاضر داستان زندگی مردی را بازگو میکند که با ناامیدی تمام در اعماق درهای بزرگ زندگی خود را میگذراند تا اینکه روزی پیرمردی را ملاقات میکند که در بلندای قلهای پرعظمت ساکن است. مرد جوان در آخر داستان با معاشرت با این پیرمرد پر تجربه میفهمد که چطور با بهرهگیری از تکنیکهای کاربردی او در حوادث خوب و بد زندگیاش به آرامش و موفقیت برسد.
بخشی از کتاب
روزگاری جوانی باهوش در درهای زندگی میکرد اما باگذشت زمان افسرده شده بود تا اینکه برای دیدن پیرمردی که در قله زندگی میکرد به آنجا رفت. وقتی جوانتر بود زندگی شادی در دره داشت. در چمنزارها بازی و در نهرها شنا میکرد.
تا آن زمان از دره خارج نشده بود و فکر میکرد تمام زندگی خود را آنجا خواهد گذراند.
دره بعضی روزها آفتابی و بعضی دیگر ابری بود. اما یکنواختی زندگی برای او آرامشی به همراه داشت.
بااینوجود هر چه سن وی بیشتر میشد نقایص را بیشتر از موارد درست میدید. او از اینکه پیشتر تمام نقایص دره از دیدش پنهان مانده بود تعجب میکرد.
زمان میگذشت و مرد جوان هرروز از پیش غمگینتر میشد اما علت آن را نمیدانست.
او سعی کرد مشاغل مختلفی را در دره امتحان کند اما هیچکدام آنچه او میخواست نبود.
در یک شغل مدیر، دائم او را به خاطر خطاهایش سرزنش میکرد و انگار هیچگاه کارهای خوب او را نمیدید.
در شغل دیگری او یکی از کارمندانی بود که سختکوشی و کار دشوار آنها برای هیچکس اهمیت نداشت و کارهای او هرگز موردتوجه قرار نمیگرفت.
یکبار فکر کرد شغلی را که به دنبال آن بوده پیداکرده است. او احساس میکرد از او قدردانی میشود، همکاری توانمند داشت و به محصول شرکت افتخار میکرد. مرد جوان در شغلش پیشرفت کرد و مدیر بخش کوچکی از شرکت شد.
اما متأسفانه احساس کرد امنیت شغلی ندارد.
زندگی شخصی او نیز چندان بهتر نبود. و ناامیدی تمام زندگی او را در برگرفته بود.
او تصور میکرد دوستانش او را درک نمیکنند و والدینش به او میگفتند دوران تغییر و تحول را پشت سر میگذارد.
مرد جوان فکر میکرد شاید با نقلمکان حال او نیز بهتر شود.
گاهی مرد جوان در چمنزار میایستاد و به قلههای برافراشته در بالای دره خیره میشد.
او خود را درحالیکه در بالای قله ایستاده است تصور میکرد.
و اینگونه برای لحظهای احساس بهتری به او دست میداد.
اما هر چه بیشتر قله را با دره مقایسه میکرد غمگینتر میشد.
او درباره سفر به قله با دوستان و والدینش صحبت کرد. اما آنها تنها مشکلات رسیدن به قله و آرامش دره را برای او بازگو میکردند.
تمام آنها او را از رفتن بهجایی که خودشان هیچگاه نرفته بودند دلسرد میکردند.